گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد دوم
.ديالمه آل زيار (316 تا 433 ه.)



اشاره
پس از مرگ اطروش، مبارزه براي كسب قدرت بين علويان و سامانيان و ديلميان درگرفت.
مرداويج بن زيار (316 تا 323 ه.) كه در آغاز كار در رأس سپاهيان مزدور ديلمي قرار داشت، با گذشت زمان نيرومند و قوي شد و حكومت طبرستان و گرگان را به دست آورد.
بنا به داستاني كه ابن الاثير نقل مي‌كند، مرداويج روستاييي فقير از مردم ديلم بود كه از زراعت دست كشيده سپاهي مزدور شد و در سپاهيگري پيشرفت كرد؛ به ديگر سخن، وي نيز متغلبي چون يعقوب بن ليث صفاري به شمار مي‌رفت.
مرداويج به حكومت ولايات نسبتا كم ثروت مجاور خزر اكتفا نكرد و لشكري بزرگ از سپاهيان مزدور گرد آورد و در فاصله بين سالهاي 932 تا 935 م.
(320 تا 324 ه.) بخش اعظم مغرب ايران و شهرهاي بزرگ ري و قزوين و همدان و اصفهان و شيراز را متصرف شد و لشكريان خليفه را از آن نقاط بيرون راند.
بدين‌طريق، حكومت خلفاي عباسي در مغرب ايران نيز عملا سقوط كرد.
با اينكه مرداويج بظاهر خود را از طرف خليفه حاكم آن نقاط مي‌خواند، ولي به هيچ‌وجه اعتنايي به او نداشت و حتي آماده حمله به بغداد مي‌گشت. «80»
به اين ترتيب، مرداويج يا مرداويز پس از قتل اسفار و طرد ماكان، چنانكه گفتيم، مناطق وسيعي را به حيطه نفوذ خود افزود و از يك طرف با سامانيان و از جانب ديگر با متصرفات خليفه هم‌مرز گرديد. مرداويج پس از آنكه بنا به مصلحت با خليفه از در سازش درآمد، قاصدي نزد وشمگير برادر خود فرستاد و او را نزد خود خواند، ولي برادر ابتدا متغير شد و زبان به لعن برادر گشود و گفت چرا با خليفه بغداد از در سازش درآمده و خود را مطيع او خوانده است ولي سرانجام به همكاري با برادر راضي شد.
در همين دوران، پسران بويه به قصد كمك و همكاري نزد مرداويج آمدند. وي مقدم آنان را گرامي داشت و به هريك اداره قسمتي از عراق عجم را محول نمود. پسران بويه با گذشت زمان، در منطقه قدرت خود اهميت و اعتبار فراوان كسب كردند تا جايي كه مرداويج از قدرت روزافزون علي بيمناك شد، ولي علي كه مردي زيرك بود به وسيله نماينده خود، از در دوستي درآمد. مرداويج هم به خوبي اين پيشنهاد را پذيرفت به شرط آنكه علي او را بر خود حاكم بشناسد و در خطبه نام او را ذكر كند، علي هم پذيرفت و برادر خود، حسن، را كه بعدها به او لقب ركن الدوله دادند، به عنوان گروگان با هدايايي نزد مرداويج فرستاد.

قتل مرداويج در 323
«مرداويج كه مثل برادرش، وشمگير و مخدوم اوليش، اسفار بن- شيرويه، كه يا اصلا مسلمان نبودند و يا با وجود قبول ظاهري اسلام، باطنا تعلق تمام به آداب ايراني و مراسم آيين زرتشتي داشتند، از خليفه عباسي و عمال عرب او سخت متنفر بود و در اين خط سير مي‌كرد كه دولت
______________________________
(80). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 257.
ص: 224
از دست رفته ساساني را احيا نمايد و بغداد را ويران و مداين و عمارات شاهنشاهان ايران را تجديد كند و خاندان خلفا را براندازد. به همين خيال، تاجي مرصع به وضع تاج انوشيروان بر سر مي‌گذاشت و بر تختي زرين مي‌نشست و در اقامه آداب قومي ايران سعي بسيار به خرج مي‌داد.
در زمستان سال 323 موقعي كه در اصفهان بود، در شب جشن سده امر داد كه در دو طرف زاينده‌رود هيزم فراوان گرد آوردند و وسايل چراغاني و آتش‌افروزي و سور و سرور عظيمي را، كه شايسته چنين جشن باستاني و چنان پادشاهي باشد، فراهم نمايند. روز قبل از اقامه اين آداب مرداويج به بازرسي مقدمات اين كار آمد و چون مقدمات كار را به عقيده خود بسيار حقير و مختصر يافت. سخت در غضب شد و تصميم گرفت كه متصديان را به سختي سياست كند.
رؤساي لشكري بر جان خود ترسيدند و از او كه مردي سفاك و سختكش بود، هراسناك شدند و خواستند كه قبل از سياست مرداويج شورش كنند و كار او را بسازند اين فتنه را حسين- بن محمد عميد به شكلي خواباند، اما چهار روز بعد بر اثر خشمي كه مرداويج بر غلامان ترك خود گرفت، لشكريان ديلمي را به زدن و تنبيه تركان واداشت و ايشان را به قتل‌عام تهديد نمود؛ چه اين مرد هيچوقت با تركان صفايي نداشت و آن جماعت را شياطين مي‌خواند و از ايشان اظهار نفرت مي‌كرد.
غلامان ترك براي نجات جان خويش، در صدد قتل مرداويج برآمدند و روزي كه او به حمام رفته بود و از شدت غيظ به رئيس مستحفظين خود هم امر داده بود كه از پاسداري او خودداري نمايد، تركان بر حمام حمله كردند و بر مرداويج دست يافتند و او را به قتل رساندند و سراي و اثاثه او را غارت نموده از ترس لشكريان ديلمي از اصفهان گريختند.» «81»
قتل مرداويج در 324 ه. موجب شادماني حريفان او شد. حسن بويه از حبس اهواز گريخت. نصر بن احمد كه آرزوي تصرف گرگان و طبرستان و ري را در سر مي‌پرورانيد، به تكاپو و تلاش افتاد. به اين ترتيب، وشمگير، جانشين مرداويج، در آغاز زمامداري با مشكلات فراوان روبرو شد كه مهمترين آنها علي بن بويه بود كه قواي خود را در اختيار حسن برادر خويش نهاد و همدان و ري و قزوين و قم و كاشان را فتح كرد. وشمگير كه با مدعيان مختلف روبرو بود، سرانجام براي طرد آل بويه، از نوح بن نصر ساماني استمداد جست. در جريان اين جنگها وشمگير در 357 ه. درگذشت و بين بهستون و برادر كوچكترش قابوس بر سر جانشيني اختلاف افتاد و سرانجام قابوس در سرزمين گرگان و قسمتي از طبرستان استقرار يافت. در همين ايام، ركن الدوله وفات يافت و ممالك او بين فرزندانش عضد الدوله، مؤيد الدوله و فخر الدوله تقسيم شد.

فخر الدوله‌
پس از آنكه عضد الدوله و مؤيد الدوله در ملك فخر الدوله طمع كردند و همدان را از چنگ او بيرون آوردند، او بناچار از شمس المعالي قابوس بن وشمگير استمداد جست. قابوس نه‌تنها در اين راه توفيقي نيافت بلكه طبرستان
______________________________
(81). تاريخ مفصل ايران، پيشين، ص 133 (به اختصار).
ص: 225
و گرگان را، در جريان جنگ، از كف داد و در نتيجه مدت هجده سال براي كمك به فخر الدوله از حكومت موروثي محروم ماند.
در خلال اين احوال، عضد الدوله و مؤيد الدوله مردند و صاحب بن عباد، فخر الدوله را به ري فراخواند تا به جاي برادر نشيند. چون كار فخر الدوله بالا گرفت به جاي آنكه به تلافي فداكاريهاي قابوس وي را بار ديگر به حكومت گرگان گسيل دارد، ديگري را به جاي او فرستاد.
پس از مرگ صاحب بن عباد و فخر الدوله قابوس از ضعف حكومت بازماندگان فخر الدوله و هرج و مرجي كه در دستگاه سامانيان پديد آمده بود، استفاده كرد و به كمك ياران طبري و ديلمي خود، بار ديگر به تسخير گرگان توفيق يافت و پس از چندي به قلمرو حكومت خود افزود.

سياست شمس المعالي قابوس‌
با اينكه قابوس را خطي خوش بود و به علم و هنر دلبستگي داشت، رفتار او با امرا و لشكريان مقرون به عدل و انصاف نبود، با اندك خطايي مردم را مي‌كشت. ناچار سران سپاه عليه او اجتماع كردند و به منوچهر، فرزند او پيشنهاد نمودند كه يا با آنان همكاري كند و به سلطنت و فرمانروايي برسد يا آماده مرگ باشد. منوچهر خواه و ناخواه با ايشان همداستان شد و ظاهرا در بسطام به محضر پدر شتافت و آمادگي خود را براي جنگ با مخالفان اعلام كرد ولي پدر به اين كار رضايت نداد و گفت سلطنت حق توست. آنگاه مقرر شد كه قابوس در قلعه جناشك به عبادت پردازد. در ضمن انتقال به قلعه، قابوس از يكي از امرا، كه در ملازمت او بود، پرسيد:
سبب خروج شما چه بود، جواب داد كه چون تو در قتل مردم افراط مي‌نمودي من و پنج كس ديگر اتفاق نموده ترا از درجه سلطنت افكنديم. قابوس گفت، اين سخن غلط است بلكه اين بليه به واسطه قلّت خون ريختن پيش آمده زيرا اگر ترا و آن پنج كس ديگر را مي‌كشتم بدين روز گرفتار نمي‌گشتم. و چون شمس المعالي در حصار جناشك قرار گرفت هم در آن ايام امرا از بيم انتقام چند كس فرستادند تا او را شربت شهادت چشانيدند. «82»
«پس از قتل قابوس، پسرش، فلك المعالي منوچهر به حكومت رسيد (403- 423 ه.) پس از مرگ او مدعياني چند به پا خاستند كه از شرح زدوخورد و تلاشهاي آنان در راه كسب قدرت صرفنظر مي‌كنيم. از ميان شاهزادگان زياري كسي كه از بركت علم و دانش و قلم شيواي خود نام و نشان و شهرت فراوان كسب كرده امير عنصر المعالي كيكاوس است كه كتاب پرارج و پر مطلب قابوسنامه را در سال 475 به رشته تحرير كشيده و به عنوان اندرزنامه به فرزند خود، گيلانشاه، تسليم كرده است.» «83»

سامانيان‌

اشاره
پس از حكومت طاهريان و صفاريان، دولت ساماني سومين دولت بالنسبه مقتدري است كه در
______________________________
(82). غياث الدين محمد شيرازي، حبيب السير، ج 2، ص 442؛ و روضة الصفا، پيشين، ج 4، ص 82.
(83). تاريخ مفصل ايران، پيشين، ص 140 به بعد (به اختصار).
ص: 226
ايران ظهور كرده و در مدتي كوتاه منطقه ماوراء النهر، سيستان، و خراسان را به حيطه قدرت خود افزوده است.
سامانيان از اولاد سامان خداه هستند كه در عهد مأمون در بلخ نفوذ و قدرت داشت.
وي در آغاز امر پيرو دين زردشت بود ولي بعدها به آيين اسلام گرويد؛ او خود را از اولاد بهرام چوبينه، سردار بزرگ ساساني، مي‌دانست ليكن اين انتساب، مانند سلسله نسبهايي كه امراي ايران در قرن سوم و چهارم براي خود قائل بودند، قابل اعتماد نيست.
سامان خداه يعني بزرگ و صاحب‌اختيار قريه. سامان پس از چندي، اعتماد حكومت بغداد را به خود جلب كرد و فرزند خود را اسد نام نهاد. پس از آنكه بنيان حكومت مأمون استوار شد، دستور داد والي خراسان به هريك از چهار پسر اسد حكومتي واگذار كند.
چون طاهر ذو اليمينين به حكومت خراسان رسيد پسران اسد ساماني را در شغلهاي سابق باقي گذاشت. از فرزندان اسد، احمد بيش از ديگران كسب قدرت كرد. در سال 261 ه. معتمد خليفه فرمان امارات ماوراء النهر را براي فرزند او، يعني نصر بن احمد، فرستاد. نصر در سمرقند اقامت گزيد و از ميان برادران، اسمعيل را به نيابت خود به بخارا فرستاد. چون نصر درگذشت، اسمعيل سمرقند را نيز به حوزه قدرت خود افزود و در سايه شجاعت و كارداني، خراسان، گرگان، طبرستان، سيستان، ري و قزوين را به قلمرو خود افزود. او در دوران امارت خود عمرو ليث صفاري را شكست داد و به گرگان و طبرستان لشكر كشيد و پس از قتل محمد بن زيد داعي، اين نواحي را ضميمه حكومت خود ساخت. اسمعيل چون در دوران حكومت خود، كمتر به حقوق مردم تجاوز كرده او را امير عادل لقب داده‌اند. وي چون سني متعصبي بود در دوران قدرت، سر از اطاعت خلفاي عباسي نپيچيد، به همين علت، در عصر او و جانشينانش هيچگاه احساسات ايران‌دوستي، آنچنانكه در عصر صفاريان و ديالمه وجود داشته، ديده نشده است بلكه برعكس، سامانيان با جنگ با علويان طبرستان و صفاريان، چندبار شوكت از دست رفته خلفاي عباسي را احياء كردند و جنبشهاي مخالف دستگاه خلافت را خاموش نمودند.
سلاطين نامدار ساماني نه تن بودند كه اسامي آنها در اين دو بيت ذكر شده است:
نه تن بودند ز آل سامان مشهورهريك به امارت خراسان منصوب
اسمعيلي و احمدي و نصري‌دو نوح، دو عبد الملك و دو منصور

وضع سياسي و اجتماعي ايران در دوره سامانيان‌
در دوره حكومت سامانيان، دولت مركزي ناگزير بود با تمايلات استقلال‌طلبانه فئودالها مبارزه كند. اسماعيل ساماني و جانشينهاي او با تمام مبارزات شديدي كه براي تثبيت حكومت مركزي به عمل آوردند، نتوانستند در بسياري از نواحي دوردست مقصود خود را عملي كنند. خوارزم، چغانيان، ختلان، و اسفيجاب رسما جزو حكومت سامانيان بود، اما در واقع، حكام اين نواحي به حال استقلال زندگي مي‌كردند. سامانيان براي جلوگيري از قيامهاي محلي فئودالها، تصميم گرفتند كه متنفذين هر ناحيه را به حكومت آنجا بگمارند ولي اين سياست مفيد واقع نشد و نتيجه معكوس بخشيد. چيزي كه بنيان حكومت ساماني را متزلزل مي‌كرد، تضاد شديد طبقاتي بود كه به صورت مبارزه بين طبقه زحمتكش دهقانان و صنعتگران از يك
ص: 227
طرف و طبقه حاكمه و فئودالها از طرف ديگر، در جريان بود. ازدياد روزافزون خراج، به شدت اين تضاد كمك كرد.
در اكثر موارد، مبارزه طبقاتي قيافه ايدئولوژيك خود را به صورت برخوردهاي مذهبي بين دين رسمي و فرقه‌هاي ديگر نمايان مي‌كرد؛ تحت لواي اين فرق، طبقات محروم تظاهر مي‌كردند. چنين مبارزه‌اي مكرر در بخارا، سيستان، و چغانيان ظاهر شد. سامانيان براي جلوگيري از جنبشهاي خلق و سركوبي فئودالها، خويشاوندان و افراد نزديك درباري را به حكومت نواحي مختلف گسيل داشتند و اين تدبير نيز نتيجه مطلوب را به بار نياورد. در بعضي موارد، سران ترك با استفاده از نارضايي فئودالها و مبارزه طبقات ناراضي، شخصا بر ضد حكومت مركزي قيام مي‌كردند.
پس از مرگ اسمعيل ساماني در نقاط مختلف، شورشهايي پديد آمد. در اوايل پادشاهي احمد بن اسماعيل، عم او، اسحق بن احمد ساماني در سمرقند قيامي برپا كرد كه پس از يك جنگ خونين پايان يافت. در 909 ه. احمد بن اسماعيل ناچار شد بر ضد حاكم ري، كه طغيان كرده بود، لشكركشي كند. پس از سركوبي قيام ناصر كبير علوي در طبرستان و سركوبي قيام حاكم سيستان، بار ديگر در اثر افزايش مالياتها و عوارض، قيام تازه‌اي صورت مي‌گيرد كه احمد بن اسماعيل ناچار لشكريان خود را تحت فرماندهي حسين بن علي مروزي براي سركوبي قيام‌كنندگان گسيل مي‌دارد و آنان را مغلوب مي‌كند. احمد بن اسماعيل به عللي چند، دشمني گارد ترك را عليه خود برانگيخت و بالاخره يك شب در شكارگاه توسط غلامان خود كشته شد. پس از مرگ وي، سلطنت به پسر هشت‌ساله‌اش به نام نصر دوم رسيد (301 تا 331 ه.).
در اين موقع با موافقت درباريان، اداره حكومت به دست وزير كارداني به نام ابو عبد اللّه جيهاني واگذار مي‌شود. در دوره زمامداري جيهاني بار ديگر قيامهاي فئودالي آغاز مي‌شود كه اكثر آنها به همت و كارداني حسين بن علي مروزي خاموش گرديد.

فعاليت فرقه اسماعيليه‌
از وقايع مهم اين ايام، فعاليت و كوششي است كه دعات و مبلغين فرقه اسماعيليه در ري، خراسان و ماوراء النهر به طور مخفي و آشكار شروع كرده بودند و مردم را به تبعيت و پيروي از خلفاي فاطمي مصر مي‌خواندند. تبليغ‌كنندگان، با استفاده از نارضايتي طبقات محروم، در جلب توده مردم به دين جديد موفقيت بزرگي به دست آوردند. در همين ايام، حسين بن علي مروزي به جمع اسماعيليان مي‌پيوندند و با استفاده از عدم رضايت عمومي در سيستان علم مخالفت را بلند مي‌كند. در اندك‌زماني، دامنه قيام او به هرات و نيشابور كشيده مي‌شود و كليه قشرهاي زحمتكش، كه به نام قرامطه يا اسماعيليان متشكل شده بودند، به نهضت او مي‌پيوندند. هدف اسماعيليان اين بود كه رژيم اشتراكي دهقاني روزگار قديم را تجديد كنند تا كليه زحمتكشان (بغير از غلامان) از آزادي و مساوات نسبي برخوردار باشند. چنانكه بعدا به تفصيل خواهيم گفت، اسماعيليه در نتيجه تبليغ اصول مساوات بين كشاورزان موفق شدند دسته‌هاي عظيمي از آنان تشكيل دهند و در بحرين حكومتي به وجود آورند، و دامنه قدرت خود را تا قسمتي از بين النهرين گسترش دهند. دلايلي در دست است كه رودكي، فردوسي و جمعي ديگر از
ص: 228
شخصيتهاي آن روزگار تمايلات قرمطي داشتند. سركوبي قيام دامنه‌دار حسين بن علي مروزي به عهده احمد سهل، كه از فئودالهاي متنفذ و بزرگ بود، واگذار شد. وي در سال 306 ه.
نيشابور را گرفت و حسين بن علي را دستگير كرد و بالاخره اين مرد در زندان امير نصر جان داد. پس از او احمد بن سهل، كه مردي ايران‌دوست و مخالف جدي مداخله اعراب در امور ايران بود، روي كار آمد ولي اين مرد به دست يك سپهسالار ايراني دستگير شد و پس از چندي در حبس مرد. پس از مرگ حسين بن علي، رهبري نهضت اسماعيليه به دست احمد نخشبي در ماوراء النهر سپرده شد. اين مرد در فعاليت تبليغاتي خود موفقيت فراواني كسب كرد و بسياري از سران حكومت ساماني به سوي او گرويدند كه در آن ميان، حاجب كل يعني منشي شخصي امير ساماني و رئيس ديوان خزانه قرار داشتند و توسط فرقه اسماعيليه در حكومت ساماني نفوذ كردند، و كار تبليغ به جايي رسيد كه امير نصر به مكتب قرمطيان پيوست و در جمع آنان وارد شد، و بنا به خواهش نخشبي، امير نصر حاضر شد صد و نوزده هزار دينار به عنوان ديه مرگ مروزي براي قايم خليفه فاطمي مصر بفرستد.

توطئه عليه امير نصر
گرايش امير به فرقه اسماعيليه غلامان متعصب ترك و روحانيون مسلمان را عليه او برانگيخت و آنان به كمك گاردهاي ترك براي كشتن نصر توطئه كردند، ولي نوح، پسر نصر، از توطئه‌اي كه عليه نصر و يارانش ترتيب داده بودند، آگاه شد و به پدر خود توصيه كرد كه رئيس توطئه‌كنندگان را نزد خود بخواند و سر او را ببرد. پس از انجام اين عمل، نصر به اتفاق نوح به محل جشن حاضر شد و اعلام كرد كه از تصميم سران سپاه آگاه است و دستور داد سر رئيس توطئه‌كنندگان را در مقابل آنان گذاشتند. سپس گفت كه به نفع پسرم نوح از سلطنت كناره مي‌گيرم. چون نوح را كسي به تمايلات اسماعيليه متهم نمي‌كرد، سران سپاه كه از اين جريان غيرمنتظره حيران شده بودند در مقابل پيشنهاد امير سر تسليم فرود آوردند. پس از آنكه نوح بن نصر رسما به سلطنت رسيد، نخشبي، پيشواي فرقه اسماعيليه را بر آن داشت كه با فقهاي اسلامي به بحث پردازد؛ طبيعي است كه در اين بحث پيروزي نصيب مخالفين نخشبي شد. پس از چندي به دستور نوح، نخشبي را متهم كردند كه چهل هزار دينار از پولي را كه براي خليفه فاطمي بابت ديه خون مروزي تأديه شده بود حيف و ميل كرده است. سرانجام نخشبي را مخالفين دستگير و در ميدان بخارا به دار آويختند. از اين زمان، مبارزه با اسماعيليان شدت گرفت؛ هريك از طرفداران اين جمعيت كه به دست عمال خليفه مي‌افتاد شكنجه مي‌ديد يا به قتل مي‌رسيد و داراييش ضبط مي‌شد. از اين پس، فرقه اسماعيليه به صورت يك جريان مخفي درآمد. ناگفته نماند كه چون نخشبي را به دار آويختند يارانش جسد او را از دار ربودند. «84»

سقوط فرمانروايي سامانيان‌
در دوره حكومت نوح بن نصر 331 تا 343 ه. علايم سقوط حكومت سامانيان با وضوح تمام آشكار گرديد. اين سقوط در درجه اول بستگي مستقيمي با روش حكومت نوح داشت. پس از خاموش شدن جنبش
______________________________
(84). نگاه كنيد به: تركستان نامه، پيشين، ص 519 به بعد.
ص: 229
اسماعيليه، نوح ابو الفضل محمد بن احمد فقيه را به وزارت خود انتخاب كرد. ابو الفضل قسمت اعظم از وقت خود را به نماز و عبادت مي‌گذرانيد و علاقه‌اي به اداره مملكت نداشت. در اين دوره دولت دچار مضيقه مالي شديدي شد، و اين اوضاع پس از شورشي كه در سال 342 به وقوع پيوست و در جريان آن خزانه سامانيان غارت شد، به وجود آمد. دولت براي نجات خود از اين وضع بحراني به اهالي فرمان داد كه ماليات سرانه خود را قبلا بپردازند. اما سال بعد حكومت مالياتهاي پرداخت شده را به حساب نياورد. مضيقه مالي به قدري شديد بود كه حتي گاردهاي سلطنتي مدتها حقوق نگرفته بودند. در ادبيات آن دوره شكايات فراواني از سران ديوان مستوفي و خزانه و مأمورين وصول ماليات مشاهده مي‌شود. امير براي اينكه بي‌تقصيري خود را ثابت كند، وزير خود را متهم كرد و دستور داد او را اعدام كنند. سالهاي آخر حكومت نوح بن نصر به سركوبي مخالفين گذشت. پس از مرگ نوح، پسر ارشد او عبد الملك، به سلطنت رسيد (343 تا 350 ه.). در دوره امارت او روزبه‌روز اهميت فرماندهان گاردهاي ترك بيشتر مي‌شود و تقريبا تمام كارهاي حكومتي به دست آنها مي‌افتد. از نظر سياسي در اين زمان نقش البتكين خيلي حساس مي‌شود، زيرا او به مقام حاجب كل ارتقا مي‌يابد و رئيس گاردهاي ترك مي‌شود. براي آنكه از نفوذ و قدرت تركان كاسته شود عبد الملك در صدد برمي‌آيد كه البتكين را از خود دور كند و براي اين منظور او را به حكومت خراسان مي‌فرستد، و يكي از سرداران سابق البتكين را به مقام حاجب كلي منصوب مي‌كند.
مرگ عبد الملك شورشهاي جديدي به وجود آورد؛ اهالي پايتخت قيام كردند و قصر امير را غارت كرده آتش زدند. به اشاره البتكين پسر خردسال عبد الملك، نصر سوم، به تخت نشست. سلطنت او بيش از يك سال طول نكشيد زيرا رؤساي گاردهاي سلطنتي و اشراف طرفدار نصر بن نوح بودند و با كوشش آنها نصر به مقام سلطنت رسيد. البتكين قبل از اين جريانات، راه طغيان پيش گرفت و در غزنين با استقلال تمام حكومت نمود. دوران حكومت نوح به آرامي گذشت و قيامهاي مهمي به وقوع نپيوست. در اين زمان نيز مخارج دربار و حكومت بر عايدات مي‌چربيد و همين عدم توازن باعث شد كه حاكم خراسان چندبار به مناطق آل بويه و آل زيار حمله كند و اين حملات فقط به منظور چپاول مردم و آوردن غنايم صورت مي‌گرفت تا بتوانند هزينه گاردهاي شاهي را تأمين كنند. در اين وضع بحراني، بين رجال مملكت اختلاف بود و همين جريان سبب شكست سامانيان در جنگ با آل بويه گرديد و عتبي وزير نامدار در اين گيرودار كشته شد و مبارزات داخلي بين دربار و ديوان شدت يافت. قيام فئودالهاي داخلي گسترش يافت، چه آنها طالب استقلال و خودمختاري بودند. عايدات دولت در اثر لشكركشي و قيام فئودالها بيش از پيش نقصان يافت، ضعف حكومت روزبروز محسوس‌تر مي‌شد، در چنين شرايطي حكومت سامانيان با حمله قراختائيان از پاي درآمد.
به اين ترتيب، تضاد طبقاتي، مبارزه بين فئودالها و حكومت مركزي، اختلاف سران سپاه و بزرگان دربار ساماني، تحريكات پي‌درپي رؤساي ديوانها و حكام ولايات باعث شد كه حكومت سامانيان متزلزل شود و از اواخر قرن چهارم از قدرت آنان فقط خاطراتي در اذهان مردم باقي ماند.
ص: 230
توده مردم كه تحت فشار مالياتهاي سنگين زجر مي‌كشيدند و بارها عدم رضايت خود را با قيامهاي مسلحانه نشان داده بودند، در برابر حملاتي كه بقاي دولت ساماني را به خطر مي‌انداخت، هيچگونه حمايتي از خود نشان ندادند. در نتيجه حكومت سامانيان به دست تركان، ضعيف و منقرض گرديد. «85»

مشكلات سياسي و اجتماعي‌
استاد فاكتوروويچ، ضمن بحث در پيرامون حيات علمي ابو علي سينا، وضع اجتماعي ايران را در قرن دهم ميلادي و مشكلات حكومت سامانيان را چنين توصيف مي‌كند:
«در قرن دهم كه جواني ابن سينا در پايان آن سپري گشته ناحيه ماوراء النهر تحت استيلاي سلسله سامانيان بود. سامانيان شهر بخارا را، كه يكي از بزرگترين مراكز اسلامي فئودال شرق به شمار مي‌رفت، مقر حكومت خويش قرار دادند. در آن ايام دولت سامانيان در وضع فوق العاده دشواري روزگار مي‌گذاشت، چنانكه سرانجام در پايان قرن دهم قبايل ترك كشور را اشغال كرده سلسله سامانيان را، كه صد و اندي بر كشور حكومت داشت، منقرض ساختند.
دوره حكمراني سامانيان عصر پيكار حكومت مركزي با فئودالها به شمار مي‌رود.
سامانيان براي ايجاد تمركز و حسن اداره كشور خويش اعمال زور و فشار را به حد اعلي مي‌رساندند.
اما انجام اين نقشه با مقاومت جدي فئودالها، كه در راه حفظ وضع مستقل حيطه فرمانروايي خود مي‌كوشيدند، مواجه مي‌شد؛ بعلاوه سركردگان نظامي ترك در امور دولت مداخله مي‌كردند و حتي مي‌كوشيدند تا حكومت را به دست گيرند ... با اين حال، تنها پيكار حكمرانان ساماني با فئودالها كه براي كسب استقلال و خودمختاري در حيطه فرمانروايي خويش مي‌كوشيدند، موجب سقوط حكومت سامانيان نگرديد بلكه مبارزه زحمتكشان (دهقانان و پيشه‌وران) و فئودالها با هيأت حاكمه در تضعيف و سپس انقراض حكومت نقش مهمي بازي مي‌كرد.
برزگران زير فشار مالياتهاي سنگين ارضي فرسوده شده به جان آمده بودند و بارها به ضد استثمار- گران قيام مي‌كردند. يكي از اين شورشهاي عظيم دهقاني در سال 254 هجري، يعني هنگامي كه اسمعيل ساماني به سلطنت رسيد، به وقوع پيوست. اين شورش از طرف سامانيان با قساوت و بيرحمي بسيار خاموش شد اما ظلم و جور آنان بر كينه و نفرت دهقانان افزود.

اقدامات ترقيخواهانه سامانيان‌
سلاطين ساماني در دوران قدرت خود بسياري از آداب و رسوم ديرين ايرانيان را، كه در خراسان و ماوراء النهر باقي مانده بود، بار ديگر احياء كردند. به زبان فارسي و نظم و نثر علاقه فراوان نشان دادند و كتب گرانبها و سودمندي نظير تاريخ طبري و كليله و- دمنه عبد اللّه بن المقفع به دستور آنان ترجمه شد. علاوه بر اين، سران حكومت با آزادمنشي و تسامح به ملل و مذاهب مختلف مي‌نگريستند: چنانكه در دربار آنان پيروان اديان و مذاهب به آزادي زندگي و كار مي‌كردند و هيچكس در دوران سامانيان با تضييقاتي كه در دوره غزنويان و
______________________________
(85). در تأليف مطالب مربوط به سامانيان از كتاب تاريخ تاجيكستان، نوشته غفوراف، نيز استفاده شده است.
ص: 231
سلجوقيان پديد آمد روبرو نگرديد، و اين روش آزاد منشانه سران حكومت ساماني به رواج علم و ادب و فلسفه در آن روزگار كمك شاياني كرد. المقدسي در وصف دربار سامانيان چنين مي‌نويسد: «واضح است در درباري كه ... پادشاهان ... همواره در انديشه آن باشند كه بر شمار دانشمندان بيفزايند تا چه حد مردان به سوي دانش مي‌گرايند. يكي از آيينهاي دربار سامانيان آن بود كه دانشمندان را به زمين‌بوس خود روا نمي‌داشتند و ايشان را مجالسي شبانه بود ... در حضور پادشاه دانشمندان مناظره مي‌كردند و پادشاه خود در مناظره را مي‌گشود ... با زيردستان خود گشاده‌روي و مهربان بودند، وزراي ايشان به كارها مي‌رسيدند، و چون كسي را برمي‌آوردند، با خود به خوان مي- نشاندند و با سفرا پرسش از مهمات مي‌كردند و هركس در بخارا در فقه و عفاف برتر از ديگران بود، وي را برمي‌كشيدند و از او رأي مي‌جستند و كارها به قبول او مي‌كردند.»
ريچاردن فراي در كتاب خود بخارا مي‌نويسد:
اسماعيل نه تنها مؤسس يك امپراتوري بود، بلكه در عين حال بر طبق آنچه در مآخذ آمده، مردي پاكدامن و متقي و اميري نمونه بوده است. نظام الملك ...
مي‌نويسد كه اسمعيل را عادت بر آن بود كه سوار اسب تنها به ميدان مركزي بخارا مي‌رفت و حتي در برف و سرما نيز اين عادت را ترك نمي‌گفت و تا هنگام نماز ظهر در آنجا مي‌ماند. او مي‌گفت اين عمل را به خاطر تهيدستان و نيازمنداني مالي مي‌كند كه به طريق ديگر به او و دربارش دسترسي ندارند. اين افراد همواره مي‌توانستند او را در ميدان شهر ببينند و از مظالمي كه بر آنها رفته بود پيش وي دادخواهي كنند.
به قول نرشخي، اسماعيل مردم واحه بخارا را از بيگاري و مخارج سنگين نگاهداري ديوار بزرگ بخارا معاف كرد، «هر سالي مالي عظيم ببايستي و حشرهاي بسيار، تا به روزگار امير اسماعيل ساماني رحمة اللّه كه او خلق را رها كرد تا آن ديوار خراب شد و گفت تا من زنده باشم باره ولايت بخارا من باشم.» او بناهاي زيادي در شهر كرد، با اينكه عمر او بيشتر به سازمان دادن و اداره امور مملكت و جنگ گذشت از تشويق دانشمندان و هنرمندان نيز غافل نماند. «86»

اسماعيل ساماني و عمرو ليث‌
مي‌گويند وقتي كه عمرو ليث به قصد فريبكاري گنج نامه خود را نزد اسماعيل مي‌فرستد، اسماعيل از قبول آن امتناع مي‌ورزد و حقايقي بر زبان مي‌آورد كه براي نشان دادن وضع اجتماعي آن دوران خالي از فايده نيست:
تورا و برادر تورا (يعني يعقوب) گنج از كجا آمد كه پدر شما مردي روگر بود و شما را روگري آموخت و از اتفاق آسماني ملك به تغلب گرفتيد و به تهور كار شما برآمد و اين گنجهاي پر از درم و دينار همه آن است كه از مردمان به ظلم و ناحق ستده‌ايد و از بهاي ريسمان گنده پيران و بيوه‌زنان است و از توشه غريبان و مسافران است و از مال ضعيفان و يتيمان است. «87»
______________________________
(86). ريچاردن فراي، بخارا، ترجمه محمود محمودي، ص 69 به بعد.
(87). سياستنامه، به اهتمام هيوبرت، ص 27.
ص: 232
و با اين بيان از قبول آنهمه ثروت و دارايي خودداري كرد و گنجنامه را پس فرستاد. سپس نظام الملك مي‌گويد برخلاف اسماعيل ساماني كه به حكم تقوي و پاكدامني چنان كرد. اميران اين زمانه «... از بهر ديناري حرام باك ندارند كه ده حرام را حلال گردانند و حق را باطل كنند و عاقبت را ننگرند؟» «88»
ابن حوقل، ضمن توصيف ماوراء النهر، از حسن سياست آل سامان سخن مي‌گويد و مي‌نويسد كه: «در سراسر مشرق حكومت آل سامان استوارتر و عده‌شان بيشتر و ساز و برگشان كاملتر و منظمتر و عطايايشان بيشتر و جيره سربازانشان فراوانتر و بيستگاني‌شان مداوم‌تر است. با آن‌كه جبايتها و خراجها و اموالشان در خزانه‌ها كمتر است ... من منصور بن نوح را ديدم كه در هرسال چهار جيره به طور مداوم و لا ينقطع مي‌داد و هر جيره در سر نود روز (3 ماه) پرداخت مي‌شد. و نخست به غلامان و خاصان و سران لشكر و سپس به ساير كارگزاران مي‌پرداخت ...
در زمان اين پادشاه و پدرش در همه نواحي با وجود مبالغي كه در موارد لزوم خرج مي‌شد، مال فراوان به دست عاملان باقي مي‌ماند و اين امر موجب آن بود كه دادگستري و انصاف نسبت به رعيت و مراقبت خاصان عملي شود و به همين سبب، اعمال ماوراء النهر پر از قاضيان و كافيان و بنداران و واليان است كه مقرري آنان تقريبا مساوي است؛ چنان‌كه مقرري قاضي به اندازه مقرري صاحب بريد است ... اگر قاضي را عطايي باشد صاحب بريد را نيز نظير آن خواهد بود، از آن جمله است بيستگاني صاحب بريدان در ولايت خراسان و ماوراء النهر كه ارقام زير وضع هر كدام از آنان را نشان مي‌دهد:
سمرقند 750 درهم، خجند 300 درهم، سرخس 500 درهم، نيشابور 3000 درهم.
چاچ 700 درهم، هرات 1000 درهم، طالقان 300 درهم، ... هرگاه يكي از كارگزاران مذكور در «بريد» يك درهم بگيرد، قاضي نيز در صورتي كه در اين ناحيه باشد و در همان‌جا حكومت كند، يك درهم مي‌گيرد. و همچنين است كارگزاران ديگر آنجا از بندار و صاحب معونت. اين بود مختصري از وضع دولت اصحاب خراسان (آل سامان) و عظمت و بزرگواري آنان.»
ريچاردن فراي در صفحه 186 كتاب پرارج خود، بخارا، سازمان حكومتي سامانيان را مورد مطالعه قرار مي‌دهد و مي‌نويسد: «... اكنون ببينيم بر سر دولت سازمان‌يافته و دستگاه اداري آن، كه به دست اسماعيل و جانشينان بلافصل وي تأسيس شد، چه آمد؟
در متون و مآخذ، در باب كارهاي اسماعيل ساماني مطالبي آمده است، و گرچه تمايلي در بين نويسندگان وجود دارد كه اقدامات و محسنات سلاطين يك سلسله را به مؤسس آن سلسله نسبت دهند، معهذا اقدامات اسماعيل ساماني في نفسه اندك نبوده است؛ مسلما منظم كردن اوزان و مقادير را در قلمرو سامانيان به اسماعيل نسبت مي‌دهند ... اغلب ساختمان هاي دولتي بايستي به مرور تكميل شده باشد و نمي‌توان كليه آنها را از بناهاي نخستين امير سلسله ساماني دانست. دستگاه اداري تا آن حد كه تعيين آن امكان‌پذير باشد، همچنانكه معمولا در همه نظامهاي اداري ديده مي‌شود، دائما توسعه مي‌يافت و تنها تغيير عمده‌اي كه در
______________________________
(88). همان، ص 27.
ص: 233
دوره آخرين امراي ساماني به وقوع پيوست، تبعيت كامل دستگاه اداري از امراي سپاه بود. نوح بن- نصر براي جلوس به تخت سلطنت مجبور شد با فرماندهان گارد آشتي و سازش كند، و قدرت امراي بعد از وي نيز متكي به حمايت فرماندهان سپاه بود؛ و امراي ساماني با وقوف بر اين امر بود كه به سرداران رشوه و پاداش مي‌دادند. با وجود اين، سازمان دولتي كه به دست سامانيان ايجاد گرديد، حتي مورد احترام تركان بود، و تحسين و اعجاب نويسندگان متأخر بر عصر ساماني را برانگيخت. به علاوه سلاطين سلسله‌هاي بعدي: غزنويان و سلجوقيان نيز دستگاه اداري خود را به تقليد از دستگاه سامانيان سازمان دادند. وقتي سلطان وقت مقتدر بود، گروههاي نيرومند قلمرو خود را گرد هم مي‌آورد، اما همچنان‌كه يادآوري كردم، هنگامي كه سلطان ضعيف و ناتوان بود قدرت واقعي به دست سپاهيان مي‌افتاد. با اين حال، امراي نظامي، خود، مقامات دستگاه اداري را در دست نمي‌گرفتند، بلكه مقاصد خويش را از طريق افرادي كه در دستگاه اداري آلت دست آنان بودند، به مرحله اجرا مي‌گذاشتند.» «89»
طبقات متنفذ در اين دوره عبارت بودند از روحانيان، جنگيان و دبيران (مانند دوران قبل از اسلام). در ميان اين طبقه روحانيان بيش از پيش سعي مي‌كردند خود را از دستگاه دولتي جدا و مستقل جلوه دهند. در اواخر حكومت سامانيان، حكومت مركزي ضعيف شد و فرمانروايان وقت ناچار بودند براي حفظ خود گروهها و عوامل نيرومند را با مهارت بر ضد هم برانگيزند، و اين خود به ضعف عمومي مملكت منجر مي‌شد و يكي از علل عمده انقراض سامانيان همين بود.
وضع اكثريت مردم، يعني طبقه وسيع كشاورزان و پيشه‌وران، در آغاز استقرار حكومت سامانيان كمابيش رضايت‌بخش بود. اسماعيل بنيانگذار حكومت سامانيان، كه به حق او را امير عادل مي‌ناميدند، نه تنها در اخذ عوارض و مالياتها روشي منصفانه داشت بلكه در فعاليتهاي عمراني كشور به نحو مؤثري شركت مي‌جست. در آغاز دولت سامانيان از بركت امنيت و آرامش موجود و در سايه كار مشترك كشاورزان و كمك مادي دهقانان شبكه آبياري در سمرقند و بخارا و ديگر نقاط منظم گرديد، زيرا مسأله آب در ماوراء النهر از ديرباز موضوعي حياتي بود و دولت و مردم مي‌كوشيدند به بهترين وجهي از آبهاي موجود بهره‌برداري كنند. در دوره قدرت نخستين سلاطين ساماني، ما دام كه تركها هنوز قدرت و مهارت زيادي كسب نكرده بودند و مالياتها زياد نشده بود، وضع كشاورزان و پيشه‌وران تا حدي رضايتبخش بود ولي در اواخر دولت سامانيان امراي ساماني با اختلافات داخلي و استقلال‌خواهي فئودالهاي بزرگ و عدم تمركز نسبي مواجه گرديدند. سازمان اداري روزبه‌روز افزايش يافت، حقوقها فزوني گرفت، سپاهيان بخصوص امراي ترك قدرت و نفوذ بيشتري كسب كردند، و از دولت وقت حقوق و مزايا و اختيارات بيشتري مي‌خواستند. دولت براي مقابله با اين مشكلات بر ميزان مالياتها مي‌افزود و سعي مي‌كرد به كمك پول. نيروهاي مخالف را راضي و مجذوب كند. در نتيجه اين احوال و نيامدن برف و باران، ذخاير آب در قنوات و چاهها نقصان پذيرفت و وضع كشاورزان به تباهي گراييد. طبقه پيشه‌وران نيز در اثر تحميلات مأمورين مالياتي و رواج سكه‌هاي كم‌عيار و كم شدن قوه خريد
______________________________
(89). بخارا، پيشين، ص 186 به بعد (به اختصار).
ص: 234
طبقه عظيم كشاورزان، با بحران اقتصادي مواجه گرديدند و مجموع اين احوال به ورشكستگي و ضعف حكومت مركزي گراييد.
اكثريت قريب به اتفاق مردم در خانه‌هاي خشت و گلي زندگي مي‌كردند، كوچه‌ها غالبا تنگ و پر اعوجاج و پيچ‌درپيچ بود، مردم به مسائل بهداشتي توجه نمي‌كردند، گوشه و كنار كوچه‌ها و معابر تنگ انباشته از انواع زباله‌ها بود، مردم به حقوق و وظايف فردي و اجتماعي خود توجه نداشتند، ظلم زمامداران، تجاوزات پي‌درپي فئودالها و تركان غز و زورگويي غازيان و عياران و راهزنان به اكثريت مردم مجال تفكر و چاره‌جويي نمي‌داد. آلودگي محيط و بي‌توجهي مردم به امور صحي گاه و بيگاه سبب ظهور وبا و طاعون و ديگر بيماريهاي واگيردار مي‌شد و خرمن هستي هزاران آدمي را به باد مي‌داد.
ريچاردن فراي مي‌نويسد: «در طي فرمانروايي امير نصر بود كه بخارا از مراكز مهم فرهنگ و دانش گرديد. علاوه بر خود نصر دو تن از وزيران او از مشوقين عمده دانشمندان و ادبا بودند، يكي از اين دو ابو عبد اللّه محمد بن احمد الجيهاني بود كه از 301 تا 309 ه. و مجددا از سال 325 تا 328 ه. وزارت داشت؛ كتابي در مسالك و ممالك به وي منسوب است كه از بين رفته است، اما جغرافيانويسان متأخر اطلاعات خود را در باب سرزمينهاي غير اسلامي شمال و شرق از اين كتاب گرفته‌اند. جيهاني خود در فرهنگ و دانش بلندپايه بود، و به نجوم و علوم و هنر توجه داشت. گرديزي آورده است كه وي در رشته‌هاي مختلف علوم تأليفات متعددي داشته است. مغز متفكر او و تحقيقاتي كه به عمل آورده است و تشويق و حمايتي كه از دانشمندان ديگر كرد، موجب گرديد كه وي در ايام حياتش در تمام جهان اسلام مشهور گردد.
وي با انعام و پاداش مشوق يكي از قديمترين و شايسته‌ترين جغرافيادانان، يعني ابو زيد بلخي نيز بود، اما بلخي دعوت او را به بخارا نپذيرفت و حاضر به ترك موطن خود بلخ نگرديد.
در پايان وزارت جيهاني بود كه سفير مقتدر خليفه عباسي كه به دربار پادشاه بلغار، در ساحل رود ولگا، اعزام شده بود سر راه خود از بخارا گذشت. ابن فضلان سفير خليفه عباسي در سفر- نامه خود از جيهاني به نيكي ياد كرده و مي‌نويسد كه وي در سراسر خطه خراسان به شيخ العميد مشهور بوده و اين خود دليلي بر استعمال عناوين در قلمرو سامانيان است ... جيهاني به داشتن تمايلات شيعي، و حتي ثنويت مانويه مظنون بوده است ولي معلوم نيست كه عزل او از مقام وزارت با چنين اتهاماتي بستگي داشته است يا نه.
جانشين او ابو الفضل بلعمي بود ... بلعمي احتمالا در دوره امير اسماعيل از كارداران حكومت بود اما برخلاف آنچه در بعضي از متون و مآخذ آمده مشكل بتوان قبول كرد كه منصب وزارت داشته است ... وي مدت پانزده سال يعني تا دو سال قبل از مرگش وزير بود. بلعمي آنچه را كه بايد سياست آزاديخواهانه و روشنفكرانه سلفش ناميد ادامه داد. وي در شورشي كه در غياب امير و هنگام اقامت او در نيشابور، در حدود سال 317 ه. در بخارا درگرفت، لياقت سياسي خود را ظاهر ساخت. شورشيان كه سه تن از برادران امير نصر نيز جزو آنان بودند، شهر را مسخر ساختند و ظاهرا بر امور حكومت تسلط يافتند. بلعمي شورشيان را بر ضد همديگر برانگيخت و بدين‌وسيله توانست
ص: 235
شورشي را با كمترين كشتار و خونريزي فرونشاند.» «90»
آنچه براي ما در درجه اول اهميت قرار دارد، حيات فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي بخارا در دوره فرمانروايي امير نصر است. البته بغداد همچنان مركزيت فرهنگي جهان اسلام را داشت و در قرن سوم هجري بود كه آثار عظيمي چون تأليفات اشعري، كه مباني كلامي مذهب اهل سنت را تأييد و تحكيم مي‌كرد، و تأليفات سنان بن ثابت بن قره در طب و رياضي و نجوم، و تاريخ بزرگ محمد بن جرير طبري به وجود آمد. اين دانشمندان همه در بغداد مي‌زيستند، اما مراكز ولايات منعكس‌كننده جلال و شكوه دار الخلافه بغداد بود و هيچ‌يك از آنها به پاي بخارا نمي‌رسيد ... عمال حكومت از امير گرفته تا مقامات زيردست همه از علاقه‌مندان علم و فرهنگ بودند.
البته رونق فرهنگي محدود به دربار نبود. ابو علي سينا دوران كودكي خود را در پايان فرمان- روايي سامانيان در بخارا گذرانيد ... وي مي‌نويسد كه بازار كتابفروشان بخارا بي‌نظير بود.
و در يكي از كتابفروشيها وي نسخه‌اي از تأليفات فارابي را به دست آورده است كه او را در فهم بهتر تعاليم ارسطو ياري كرده است. احتمالا اغلب كتابفروشان آن دوره افراد باسوادي بودند، دكاكين آنها مركز تجمع شعرا، فلاسفه، اطبا، منجمين، و افراد ديگري بود كه براي بحث در آنجا گرد مي‌آمدند. ابو علي سينا در دوره امارت نوح بن منصور در بخارا مي‌زيست و تحصيل مي‌كرد. وي از خصوصيات كتابخانه سلطنتي و دقت و نظمي كه در آن به كار رفته است به نيكي ياد مي‌كند ... شايد چيزي كه بيش از همه موجب شهرت بخارا گرديد همان تعداد دانشمنداني بود كه در بخارا گرد آمده بودند. در اينجا شايسته است ترجمه عبارتي را از كتاب يتيمة الدهر ثعالبي كه بارها در كتب ديگر نقل شده بياوريم: «بخارا در دولت آل سامان بمثابه مجد و كعبه ملك و مجمع افراد زمان و مطلع نجوم ادباء ارض و موسم فضلاء دهر بود». «91» سپس از قول پدر ابو جعفر مي‌نويسد كه بخارا مركز علما و دانشمندان بود و «گمان نكنم با گذشت ايام، اجتماعي متشكل از افرادي نظير آنان توان ديد؛ و چنين نيز شد، زيرا پس از آن چشم من هرگز به جمال چنان جمعي روشن نگرديد.» «92» گوهر دربار سامانيان، رودكي و بزرگترين شخصيتي كه در اين محيط رشد و تكامل يافت فردوسي طوسي بود همان‌طور كه اكثر محققان از جمله «فراي» يادآور شده است، شاهنامه در واقع براي امراي ساماني سروده شده بود. اما پيش از آن‌كه فردوسي نظم شاهنامه را به پايان برساند سلطنت سامانيان منقرض شد ... «93»
بارتولد مي‌نويسد: «مورخاني كه به شرح مبارزه ميان سامانيان و صفاريان پرداخته‌اند، بي‌شك نسبت به سامانيان حسن توجه داشته‌اند. سامانيان از لحاظ اصل و تبار، برخلاف مستبدان نظامي كه از ميان خلق برخاسته بودند، تعقيب‌كننده طبيعي كارهاي طاهريان و مدافعان نظم و آرامش كه بيش از همه چيز مورد علاقه طبقات عاليه جامعه بود، شمرده مي‌شدند.
از سخنان طبري پيداست كه «ثروتمندان و دهقانان صرف‌نظر از روابطي كه با شخص اسماعيل داشته بودند، در مبارزه با عمرو همگي دستياران و معاونان وفادار اسماعيل بودند ... در اين دوره اميري مستبد در رأس دولت قرار داشت؛ اميري كه فقط در برابر خداوند باري
______________________________
(90). همان، ص 87 به بعد (به اختصار).
(91 و 92 و 93). همان، ص 91 و 142.
ص: 236
مسؤول بود؛ چنانكه سامانيان كه در نظر دولت بغداد، اميران (واليان) و «موالي» امير المؤمنين و يا حتي فقط عاملان (تحصيلداران ماليات) وي بوده‌اند، عملا در متصرفات خويش بلاترديد، شاهاني كاملا مستقل شمرده مي‌شدند. گاه در مناقشاتي كه بر سر تخت شاهي بين دو طرف در مي‌گرفت، طرفين به خليفه روي مي‌آوردند و منشور مي‌طلبيدند ... ولي معلوم نيست كه منشور خليفه در مناقشات تأثيري داشته يا خير. اين دعواها به نيروي سلاح فيصله مي‌يافتند.
گاه مورخان ايراني امراي ساماني را «امير المؤمنين مي‌خواندند يعني لقبي كه خاص خليفه بود به ايشان مي‌دادند.» «94» بارتولد مي‌نويسد: «ايرانيان غايت مقصود دولتداري را در اين مي‌دانستند كه سلطان بيش از همه چيز كدخداي خوبي براي مملكت خود باشد و دايم در انديشه عمران ظاهري آن باشد و به حفر نهرها و احداث قنوات و ساختن پلها بر رودهاي بزرگ و آبادي روستاها و ترقي زراعت و بناي استحكامات و احداث شهرهاي تازه و تزيين بلاد، به ابنيه بلند و زيبا و برپا كردن رباطها در شاهراهها و غيره پردازد.» «95»
بارتولد، ضمن بحث در پيرامون نحوه فرمانروايي امويان و عباسيان مي‌نويسد:
«امويان بيش از هرچيز پيشوايان قوم عرب بودند، ولي عباسيان مي‌خواستند دولتي پديد آورند كه در قلمرو آن نواحي، ايراني‌نشين و تازي‌نشين، با حقوق متساوي به زندگي خود ادامه دهند. الگوي ايشان همانا دستگاه دولتي عالي ساسانيان بود كه اعراب بهترين نمونه خرد و منطق دولتمداريش مي‌شمردند.
جاحظ در كتاب مناقب الاتراك مي‌نويسد: «مردم چين در صنعت، يونانيان در حكمت، ساسانيان در مملكتداري و تركان در كشورگشايي سرآمد ملل جهانند.» وظيفه والي عبارت بود از تحكيم اساس سازمان دولت با روح سنن زمان ساساني و متحد ساختن همه طرفداران نظم و آرامش و سركوبي عناصر ناآرام و جنگ با ايران نافرمان و متحدان صحرانشين آنها.
سلطه اسلام در سراسر آن سرزمين وقتي به طور كامل مستقر گشت كه به جاي حكام زودگذر، اميران موروثيي از ميان اشراف بومي كه با اوضاع محل نيك آشنا و از اعتماد مردم برخوردار بودند، در رأس امور آن خطه منصوب و مستقر شدند. بديهي است كه اين فرمانروايان بيشتر به نفع خويش و كمتر به سود خلفا عمل مي‌كردند، و چيزي نگذشت كه تابعيت ايشان در برابر خلفا به اسمي بي‌مسمي مبدل شد. ولات عباسيان كه قبل از آغاز دودمان طاهريان در خراسان حكومت مي‌كردند، ناگزير قيامهاي بسياري را، كه از طرف اعراب و يا ايرانيان برپا مي‌شد، فرونشاندند. پس از سركوبي عصيان «شريك» چندين بار اعراب شيعه بخارا دست به شورش زدند ... يك سلسله نهضتهاي خوارج در سجستان و بادغيس نيز وقوع يافت.
حتي در زمان طاهريان و سامانيان نيز سجستان كانون شورش و عصيان بود. به طور كلي، وظيفه اساسي حكام حفظ امنيت و رسانيدن عوارض و مالياتها به حكومت مركزي بود.
اما در مورد امور داخلي، بنا به گفته مورخان، بيش از همه ابو العباس فضل بن- سليمان الطوسي و فضل بن يحيي البرمكي براي عمران و آبادي كشور بذل مساعي كردند، و
______________________________
(94) و (95). تركستان‌نامه، پيشين، ج 1، ص 486 به بعد (به اختصار).
ص: 237
ديگر ولات بيشتر در انديشه اندوختن ثروت شخصي بودند. پاره‌اي از ايشان، مانند عبد الجبار- بن عبد الرحمن و مسيب بن زهير، بيدرنگ پس از انتصاب خويش به سمت حكومت خودكامانه ميزان مالياتها را افزودند. خودكامگي حكام را دولت مركزي غالبا بدون مجازات مي‌گذاشت، علي بن عيسي بن ماهان يكي از حكام سودجو بود كه بيش از ده سال در شغل خويش باقي ماند، زيرا كه حاصل اخاذيها را با خليفه هارون الرشيد تقسيم مي‌كرد. اهالي نواحي فرمانبردار كماكان مي‌بايست خدمت نظام انجام دهند؛ فضل بن يحيي در خراسان سپاه كثيري از ايرانيان تشكيل داد و به گفته طبري در حدود پانصد هزار نفر گرد آورد و از آن عده بيست هزار نفر را به بغداد گسيل داشت و بقيه در خراسان باقي ماندند؛ اين سپاه عباسي خوانده مي‌شد. علت اين تسميه اين بود كه سپاه مزبور تكيه‌گاه آن دودمان مي‌بايست باشد.
يكي از اقدامات حكام عباسي، كه بلاشك در زندگي اقتصادي سرزمين ماوراء النهر تأثير مهمي داشته، رايج ساختن سكه‌هاي پول كم‌عيار بود.» «96»
«گاه حكام در حوزه مأموريت خود راه عصيان مي‌رفتند؛ چنانكه طاهر در سال 206 ه.
(821 م.) به سمت حكومت خراسان اعزام شد، در 207 ه. نابهنگام به سرعت درگذشت. وي پيش از مرگ، به هنگام خطبه نام مأمون را ذكر نكرده و با اين عمل استقلال خود را اعلام كرده بود؛ به همين سبب سوء ظن شديدي پديد آمد كه وي به فرمان خليفه مسموم شده است. با اين حال مأمون طلحه فرزند وي را به حكومت خراسان منصوب كرد.
سامانيان قبل از اعلام استقلال، حكومت ماوراء النهر را به عهده داشتند و تابع والي خراسان بودند. سامان خدات، نياي آن دودمان، باني و صاحب ده سامان در ناحيه بلخ بود.
سامان خدات مورد حمايت و عنايت اسد بن عبد اللّه قشيري بود، به دست او اسلام آورد و به افتخار حامي خويش، فرزند خود را اسد ناميد و سرانجام احمد بن اسد، حكومت و فرمانروايي را براي فرزندان اين خاندان به ارث گذاشت.» «97»

دستگاه خلافت در عهد ديلميان‌
قبل از روي كار آمدن آل بويه، در اثر مداخلات امراي ترك، از حيثيت و اعتبار خلفا تا حد زيادي كاسته شده بود تا جايي كه «به آساني خليفه‌اي را از تخت خلافت پايين مي‌كشيدند حتي او را شكنجه و عذاب مي‌دادند. اين امر سالها جريان داشت، كار به جايي رسيده بود كه يكي از خلفا چون از خلافت خلع شد، چنان گرفتار مضيقه مالي و گرسنگي گرديد كه در مسجد از مردم سؤال مي‌كرد.» «98» با اين همه به اساس خلافت لطمه‌اي وارد نمي‌شد، احترام خليفه منصوب برقرار بود، ولي بعد از ورود آل بويه به بغداد وضع طور ديگر شد. گذشته از اينكه اختيار خليفه در دست پادشاه بود و به ميل خود مي‌توانست وي را عزل و نصب كند، امتيازات و اختيارات او نيز به تدريج از بين برده شد ... در سال 334 ه. كه سال تصرف بغداد از طرف معز الدوله است، روزي پادشاه به حضور خليفه المستكفي رسيد و مطابق معمول نسبت به خليفه اداي احترام كرد
______________________________
(96). همان، ج 1، ص 434 و 444 (به اختصار).
(97). همان، ص 454 (به اختصار).
(98). محمد بن علي، الفخري، ص 205.
ص: 238
و روي كرسي نشست. در همان حالي كه مشغول سخن گفتن با خليفه بود طبق قراري كه گذاشته بودند و به عللي كه مسكويه در تجارب الامم شرح داده «دو سپاهي ديلمي از در داخل شدند و دست به طرف خليفه دراز كردند و با صداي بلند شروع كردند به سخناني به زبان فارسي گفتن، خليفه به گمان اينكه مي‌خواهند دستش را ببوسند دست خود را به سوي آنان دراز كرد، آن دو نفر ديلمي دست خليفه را گرفتند و او را به زمين كشيدند و تا خانه معز الدوله بردند.» «99»
ولي سياست عضد الدوله نسبت به خليفه توأم با رفق و مدارا بود، وي مي‌كوشيد تا بتدريج از حقوق و امتيازات خليفه بكاهد. مؤلف روضة الصفا مي‌نويسد:
اعتقاد ديالمه آن بود كه خلافت حق علويان است و عباسيان به غصب آن منصب را گرفته‌اند؛ بنابراين معز الدوله ابو الحسن، محمد بن يحيي زيدي را كه از اجله سادات بود، بر سر حكومت نشاند و خواست دست عباسيان را از دامن رياست كوتاه كند. چون ابو جعفر محمد حميري (صيمري) كه منصب وزارت تعلق بدو داشت بر اين معني وقوف يافت به عرض او رسانيد كه اگر سيدي كه لايق امامت باشد متصدي خلافت گردد، مطاوعت او نمايي يا مخالفت كني؟ معز الدوله جواب داد كه مهما امكن در تراضي خاطر وي كوشم. وزير گفت اگر با تو گويد كه دست از حكومت كوتاه كن و به اسم امارت قانع باش، قبول فرمايي يا نه؟
معز الدوله گفت كه او با من چنين نگويد، وزير گفت اگر چنين گويد، چه كني؟ معز الدوله گفت، اگر نفس با من مسامحت نمايد از سر پادشاهي بگذرم و الا عصيان ورزيده به دوزخ روم. حميري گفت چرا زمام خلافت در دست كسي نباشد كه به مجرد اسمي قناعت كند و از تو فرمانبرداري توقع ننمايد و اگر خلاف كند بي‌تحاشي رقم عزل بر صفحه حال او كشيده ديگري به جاي او نصب توان كرد. «100»

آل بويه 447- 320 ه.

اشاره
تأسيس دولت آل بويه به دست سه برادر به نام علي، احمد و حسن صورت گرفت. اين سه تن، كه فرزندان ماهيگيري گيلاني به نام امير شجاع بويه بودند، مانند كليه ماجراجويان اين ايام، نسب خود را به بهرام چوبينه و به قولي به يزدگرد سوم رسانيده‌اند.
آل بويه مانند ديگر سران و امراي ديلمي و گيلاني طرفدار علويان بودند و از مداخله خلفاي عباسي در امور نفرت داشتند.
احمد يكي از فرزندان ابو شجاع، پس از تسخير كرمان و خوزستان به بغداد، مركز خلفاي عباسي، لشكر كشيد. المستكفي باللّه خليفه وقت ناچار در برابر قدرت او تسليم شد و وي را معز الدوله و دو برادر ديگر او علي و حسن را عماد الدوله و ركن الدوله لقب داد.
معز الدوله چنانكه قبلا اشاره كرديم پس از تسخير بغداد، به تلافي مظالم و حق- ناشناسيهاي بني عباس، مستكفي را از خلافت خلع و المطيع للّه را به جاي او نشاند.
______________________________
(99). ابن مسكويه، تجارب الامم، ج 6، ص 86.
(100). روضة الصفا، پيشين، ج 3، ص 520.
ص: 239
پس از بركناري مستكفي، متجاوز از سيصد سال خلافت عباسي دوام يافت تا سرانجام هلاكو خلافت پانصد ساله بني عباس را برانداخت. ولي بايد در نظر داشت كه از دوره آل بويه به بعد، در حقيقت، دوران قدرت سياسي خلفا سپري گرديده و در دوره سلاجقه و خوارزم- شاهيان زمام امور در دست ايرانيان بود. عضد الدوله در نظر داشت حكومت ديني را هم از دست خلفا بيرون كشد. آل بويه و بخصوص پادشاهان اوليه آن، باطنا به خلفا و دولت اسلامي عقيده و ايماني نداشتند و بر خلاف سامانيان و غزنويان در تجديد استقلال سياسي ايران و تحقير خلفاي بغداد كوشش بسيار كردند، و براي آنكه ايرانيان را از تسلط مذهبي اعراب رهايي بخشند در ترويج مذهب شيعه و احياء علوم و آثار ايرانيان كوششها كردند، چنانكه قبلا گفتيم، معز الدوله مصمم بود كه خلافت عباسي را از ميان بردارد و يكي از علويان را به جاي او بگمارد ولي نزديكان او به جهات سياسي او را از اين كار بازداشتند.
معز الدوله در دوران امارت خود، شيعيان را تقويت نمود، و با اهل تسنن بدرفتاري كرد و آتش تعصب و جنگهاي مذهبي را دامن زد. وي اول كسي است كه دستور داد همه مردم را مجبور كنند كه:
در مراسم ايام مشهوره با شيعه شركت ورزند، و اين طرفداري سخت از شيعه و مخالفت شديد با اهل سنت باعث انقلابات و اضطرابات سختي در عراق شد. در سال 351 ه. معز الدوله امر كرد كه در مساجد بغداد لعن معاويه و غاصبين حق فاطمه (فدك) و كساني كه علي عليه السلام را از خلافت محروم كرده بودند، نوشته شود، و چون خليفه محكوم رأي او بود نمي‌توانست وي را از اين كار بازدارد. معز الدوله در روز عاشوراي سال 352 مردم را مجبور به بستن بازار كرد و خواليگران را از طبخ بازداشت و زنان را بر آن داشت تا از خانه‌ها بيرون آيند و موي پريشان سازند و لطمه بر سر و صورت زنند و بر قتل حسين بن علي عليه السلام شيون كنند، و اين حال شصت سال دوام داشت. «101»
سلاطين دوران اخير اين سلسله از تعصبات مذهبي تا حدي مبري بودند و با پيروان اديان و مذاهب مختلف به ديده رفق و مدارا مي‌نگريستند و از افراد بصير و مطلع خارجي، خواه مسيحي و خواه يهودي، براي حل و فصل امور و انجام خدمات دولتي استفاده مي‌كردند؛ چنانكه نصر بن هارون، يكي از وزراي عضد الدوله، عيسوي، و حاكم بندر سيراف يك نفر يهودي بود. از وقايع جالب حكومت آل بويه، فرمانروايي زني است موسوم به سيده. پس از فخر الدوله، مجد الدوله كه طفلي چهارده ساله بود به جاي پدر نشست، چون او نمي‌توانست كارها را اداره كند، مادرش سيده زمام امور را در كف گرفت و با حسن تدبير متصرفات فرزند را از نفوذ متجاوزين حفظ كرد.
سلطان محمود به او پيغام داده بود كه يا خراج دهد و سكه به نام او كند و يا آماده نبرد باشد، سيده در پاسخ او گفت: «تا شوهرم زنده بود بيم داشتم كه اگر سلطان چنين فرمايد
______________________________
(101). تاريخ ادبيات در ايران، پيشين، ج 1، ص 200.
ص: 240
چه تدبير كنم، ولي اكنون بيمي ندارم چه سلطان محمود پادشاهي عاقل است و مي‌داند كه كسي از عاقبت جنگ آگاه نيست؛ اگر به جنگ من درآيد و مرا مغلوب كند كار بزرگي نكرده است كه به زن بيوه‌اي غالب شده است و اما اگر شكست يابد اين ننگ تا قيامت بر نام وي بماند كه از بيوه زني شكست خورده است.» سيده با اين جواب عاقلانه حيطه قدرت خود را از تجاوز قواي محمود در امان داشت.
اراضي بالنسبه وسيعي كه فرزندان بويه به كف آوردند، از آغاز امر هم دولت واحد و متمركزي را تشكيل نمي‌داد و پس از مرگ آنها قطعه‌قطعه شد و ميان بازماندگان آنها تقسيم گرديد؛ هريك از آنها در منطقه قدرت خود به استقلال زندگي مي‌كردند.
عضد الدوله در مدتي كوتاه متصرفات اعضاي خاندان بويه را به حيطه نفوذ خود افزود و چون او درگذشت، بار ديگر جنگهاي خانگي بين فرزندان او درگرفت.
مورخان قرون وسطي عضد الدوله را مظهر و نمونه يك شاه واقعي دانسته‌اند و از اينكه شخصا به جزئيات امور مملكت رسيدگي مي‌كرد، مدحش مي‌گويند و «برنامه كار روزانه وي را چنين نقل مي‌كنند: عضد الدوله صبح زود از خواب برمي‌خاست، به گرمابه مي‌رفت، لباس مي‌پوشيد و پس از اداي نماز بار مي‌داد. هنگام بار به تفصيل از وزير مي‌پرسيد كه براي اجراي اوامر او چه اقدامي به عمل آمده است و كارهاي جاري از چه قرار است.
پس از وزير خزانه‌دار بار مي‌يافت، و سپس نوبت به نامه‌هاي رسيده از حكام اطراف كشور، يعني رسيدگي به پست دولتي مي‌رسيد، منشي مخصوص گزارشها را مي‌گشود و تصميم امير را درباره هريك يادداشت مي‌كرد.
عضد الدوله پس از ناهار بار ديگر به امور دولتي مي‌پرداخت. او پايتخت خويش شيراز را وسعت داد و به تزيين آن همت گماشت و كاخي زيبا، كه سيصد و شصت اتاق داشت، براي خود ساخت. در اين كاخ تالاري بزرگ به كتابخانه اختصاص داده شده بود. اين كتابخانه مي‌توانست با كتابخانه سامانيان در بخارا، كه در تذكره حيات ابن سينا از آن سخن رفته است، رقابت كند؛ به گفته مقدسي عضد الدوله تمام كتب معروف آن روز را در تمام رشته‌هاي علوم گرد آورد.
كتابها مانند كتابخانه بخارا در صندوقها حفظ نمي‌شدند بلكه در طاقچه‌هاي مخصوصي، كه به قامت آدمي و عرض دو ذرع بود، نگاهداري مي‌شدند؛ اين طاقچه‌ها در امتداد ديوارهاي تالار قرار داشتند ... در هريك از اين اتاقكهاي چوبي كتب رشته‌اي واحد از علوم قرار داشتند. گاهي براي هررشته چند اتاقك بود ... عضد الدوله براي تزيين بغداد و بيمارستان آن، كه در حكم دانشكده پزشكي بود، سعي وافي مبذول داشت. به امر او سدي بر رود كر احداث كردند. وي از تعصبات ديني بري بود، شاعران و فيلسوفان و دانشمندان ملل و نحل مختلف از حمايت او برخوردار بودند، وزير مسيحي او، ناصر بن هارون، كليساها و صومعه‌هاي مسيحي را احيا كرد.» «102»
______________________________
(102). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 281 به بعد (به اختصار).
ص: 241

فرهنگ در عهد عضد الدوله‌
در تاريخ ابن اسفنديار، رواج علم و فضيلت به عهد عضد الدوله بدين‌گونه وصف شده است: «روزبازار اهل فضل و بلاغت عهد او (عضد الدوله پسر ركن الدوله و برادر فخر الدوله) بود، گويي جهان به جمله علوم آبستن ماند ... از فقه و كلام و حكمت و بلاغت و طب و نجوم و شعر و ساير علوم كه بازجويي مبرّزان را، همه در روزگار او بودند.» «103» استاد فقيد احمد بهمنيار در كتاب شرح احوال و آثار صاحب بن عباد در اين معني چنين نقل كرده است: «ملوك اين سلسله (ديالمه) كه مرامشان تجديد و استقلال و احياء رسوم و آداب و عادات ايران باستان بود، در نشر و ترويج علوم و آداب عربي بيش از ساير سلسله‌ها مي‌كوشيدند، و بعضي آنها از قبيل عضد الدوله و پسرش، تاج الدوله، و پسرش، بختيار، برگفتن اشعار عربي ... قدرت تمام داشتند ... در چنين دوره‌اي درخشان بود كه ري به پايتختي جبال برگزيده شد و خانه صاحب بن- عباد وزير فخر الدوله در ري، محطّ رجال و مركز خداوندان ادب و ارباب فضل جهان بود.
گفته‌اند در ري كتابخانه صاحب عباد به تنهايي به شرحي كه بيايد، به اندازه تمام كتابخانه‌هاي آن زمان اروپا كتاب داشت ... به عهد سلجوقيان، طغرل نخستين و بر كيارق ري را دار الملك قرار دادند و علم و فرهنگ در اين شهر سخت به رونق بود ... تنها شيخ عبد الجبار بن عبد اللّه بن- علي المقري رازي در مدرس خود در اين شهر به چهار صد شاگرد درس مي‌گفت. شاهان آل سلجوق به اشاعه مدارس و نشر معارف و ترويج هنر اهتمامي كافي داشتند. به قول آرتور پوپ «شهر ري خصوصا يكي از پايتختهاي فرهنگ جهان شد.» «104» ... طي مراحل تحصيل، بدان ترتيب كه شهيد ثاني مقتول به سال 966 در منية المريد نقل كرده، بر حسب استعداد و قابليت دانشجو از 16 تا 25 سال زمان مي‌گرفت و چنان معمول بود كه تأهل و تزويج را تا پايان تحصيل به تعويق مي‌انداختند، چه گفته‌اند: «ذبح العلم في فروج النسّاء.» «105»
راجع به كتابخانه عضد الدوله در شيراز، مقدسي مي‌گويد:
در ساختمان بزرگ عضد الدوله در شيراز محلي به كتابخانه اختصاص دارد كه چند نفر از عدول مردم شيراز به عنوان وكيل، خازن و مشرف در آن به خدمت اشتغال دارند. هركتابي كه تا زمان عضد الدوله درباره هر علمي و هرچيزي تأليف شده، در اين كتابخانه وجود دارد. كتابخانه ساختماني طولاني است كه در هر طرف آن مخازني وجود دارد. كتابهاي مربوط به هر علم و فن در حجره جداگانه‌اي قرار دارد. فهرستهايي ترتيب داده‌اند كه نام كتابها در آن فهرستها ثبت گرديده است. بر در كتابخانه دربانهايي گماشته بودند كه جز به افراد با عنوان، به كس ديگري اجازه ورود نمي‌دادند. «106»
«در اين كتابخانه نقشه‌هاي جغرافيايي كه بر روي كرباس كشيده بودند، وجود داشت كه من (مقدسي) آنها را ديدم. از اين نقشه‌ها در كتابخانه صاحب بن عباد و كتابخانه امير خراسان
______________________________
(103). محمد بن حسن بن اسفنديار، تاريخ طبرستان، ص 140.
(104 و 105). دكتر حسين كريميان، ري باستان، ص 527 به بعد.
(106). شمس الدين مقدسي، احسن التقاسيم، ص 449.
ص: 242
نيز بود ولي هريك با ديگري اختلاف و تفاوت داشت.» «107»
«در كتابخانه عضد الدوله كتابهايي بود كه از خصوصيات اخلاقي و مختصات اقتصادي و آب و هوا و گردشگاهها و صنايع هر شهر حكايت مي‌كرد. يكي از كتابخانه‌هاي عظيم آن دوران كتابخانه صاحب بن عباد است كه طبق اظهار خود او دويست و ششهزار مجلد بود، و فهرست كتابخانه او در شهر ري بالغ بر ده جلد بود و براي حمل كتابخانه او از نقطه‌اي به نقطه ديگر بيشتر از چهار صد شتر لازم بود.» «108»
«ابو سليمان منطقي سجستاني (وفات 380 ه. ش/ 391 ه. ق) ضمن مراسم نماز جمعه پس از اعلام خبر فوت سلطان، خطاب به عضد الدوله بياناتي بدين قرار ايراد كرد:
«آيا تو با وجود ثروت و دارايي و غلامان و ملازمان و لشكريان و عقل و درك تند خود چه كردي؟ چرا تو با آن شخصي كه سلطنت را بر تو ارزاني داشت يگانگي و درستي نكردي و كليه امور خود را به او واگذار نكردي؟ ... او از ضعف تو اطلاع داشت كه تدبير بر سقوط تو كرد. آنهايي كه تو را صاحب قدرت مي‌دانند، تو را كمتر مي‌شناسند! تو را كسي به سلطنت رسانيد كه تو را با پادشاهي تباه كرد، و كسي تو را از سلطنت خلع كرد كه قصد محكوميت و فناي تو را نمود! در حقيقت، تو مايه عبرتي هستي براي كليه آنهايي كه بايد عبرت گيرند و علامت و نشانه‌اي هستي براي كليه آنهايي كه چشم براي ديدن ندارند.»
عضد الدوله در نظر تاريخنويسان و مورخين جديد يك سلطان قوي و موفق به حساب مي- آيد، در حالي كه او قدرت اين را كه افراد خانواده خود را پس از مرگ خود از كشمكش بر سر انتخاب جانشيني منع كند، نداشت. در هر صورت، تلخي و شدت اين انتقاد موجب تعجب است و انتقاداتي را به ياد مي‌آورد كه سابق بر اين به وسيله دانشمندان از اعمال خليفه مي‌شد.» «109»

سياست آل بويه‌
نوشته‌اند كه:
آل بويه در راه موفقيت رنجهاي فراوان كشيدند. مؤلف الفخري از قول معز الدوله گويد كه در آغاز جواني هيزم روي سر خود حمل مي‌كردم (الآداب السلطانيه، ص 206) پدر اين سه برادر ماهيگير بود. فرزندان آل بويه در اثر لياقت و استعداد به پادشاهي رسيدند و سلطنت آل بويه در زمان عضد الدوله به اوج قدرت و عظمت رسيد. پادشاهي آل بويه از ذيعقده سال 321 شروع شد و تا سال 448، يعني 127 سال ادامه يافت و هفده تن از اين خاندان به سلطنت رسيدند. «110»
آل بويه چون از ميان خلق برخاسته بودند، كمابيش به جلب قلوب مردم و خوشرفتاري با اسيران و مغلوبين پرداختند.
هنگامي كه ياقوت، فرمانرواي فارس و اصفهان، در فارس از عماد الدوله شكست خورد، صندوقهايي از آن او به دست سپاه عماد الدوله افتاد كه پر بود از وسايل
______________________________
(107). همان، ص 10.
(108). علي اصغر فقيهي، شاهنشاهي عضد الدوله، ص 156 به بعد.
(109). وات مونتگمري، امام محمد غزالي، ترجمه محمود اصفهاني‌زاده، ص 76 به بعد (به اختصار).
(110). شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 27 و 29.
ص: 243
شكنجه اسيران از قبيل كنده و زنجير كه به پاي اسيران ببندند و كلاههاي آهنين كه بر سرشان بگذارند و به اين نحو آنان را در لشكرگاه و شهرها بگردانند.
جمعي از سرداران به عماد الدوله پيشنهاد كردند اين وسايل براي شكنجه اسيراني كه از سپاه ياقوت در اختيار دارند به كار رود، عماد الدوله ابا كرد و گفت ما به جاي شكنجه اسيران به شكرانه پيروزي به عفو مي‌گراييم. اين كار نعمت ما را زياد مي‌كند و از ظلم و سركشي دور نگاه مي‌دارد (مسكويه، ج 5 ص، 283). «111»
چون عماد الدوله و ديگر سلاطين آل بويه كمابيش دشمنان خود را عفو مي‌كردند و در مقام انتقامجويي نبودند، قلوب طبقات مختلف متوجه آنان شد. علاوه بر اين، آنان خواهان استقلال و آزادي ايران از قيد حكومت خلفا بودند، و همين سياست نه تنها ديلميان بلكه مردم ديگر نقاط ايران را متوجه آل بويه كرد و به پيشرفت كار آنان كمك شايان نمود. آل بويه از اين تمايلات ملي و اختلافاتي كه در دستگاه رهبري خلفا وجود داشت، استفاده كردند و از اطلاعاتي كه ابن مقله و ديگر رجال دستگاه خلافت در اختيار آنان مي‌گذاشتند به سود سياست خود بهره‌مند مي‌شدند. در قرن چهارم آثار آشفتگي سياسي و اجتماعي در ممالك اسلامي رو به افزايش نهاد. با تسلط غلامان ترك، بغداد شكفتگي اجتماعي و فرهنگي ديرين را، كه مولود تسلط و مداخله عنصر ايراني بود، از دست داد و با روشي كه غلامان ترك پيش گرفتند، بار ديگر تعصب و ناامني و مداخله در امور ديني و دنيايي مردم آغاز گرديد.
در دوره خلافت المتقي و المستكفي بر خلاف دوران مأمون، بغداد در آتش فقر و اضطراب و ناامني مي‌سوخت.
پيروان احمد بن حنبل چنان گستاخ شدند كه به خانه‌هاي امرا مي‌رفتند و به نام حفظ دين، خمهاي شراب و وسايل عيش و عشرت را درهم مي‌كوفتند، و هنرمندان و موسيقيدانان را مي‌زدند. كار ناامني و فقر و گرسنگي به جايي رسيد كه بسياري از مردم بغداد مسكن خود را ترك گفته به ديگر ممالك اسلامي روي مي‌آوردند. قدرت غلامان ترك به حدي بود كه هر وقت مي‌خواستند، به عزل و نصب خلفا اقدام مي‌كردند و مخالفين خود را به بهانه‌هاي گوناگون زنداني كرده اموال آنها را مصادره مي‌كردند. در نتيجه اين احوال، خليفه براي رهايي خود از اين وضع ناگوار، از آل بويه استمداد جست و آنان را به ياري خود طلبيد. در نتيجه مداخله آل بويه و ايرانيان در دستگاه خلافت و طرد غلامان ترك، بازار جهل و تعصب رو به كسادي نهاد و در پناه امنيت و آرامش نسبي امور فرهنگي رونق گرفت و در بغداد بيمارستانها و مدارس جديد ساخته شد. سلاطين آل بويه كه از 334 تا 447 ه. يعني تا ظهور سلاجقه در بغداد، قدرت داشتند هرگز به خلفا ميدان نمي‌دادند و چون خود را شيعه و خلفاي عباسي را غاصب مي‌شمردند به آنها انواع اهانت و استخفاف روا مي‌داشتند؛ چنانكه معز الدوله مستكفي را كور كرد و به المطيع جانشين او اجازه نداد كه جز كاتبي براي محاسبه
______________________________
(111). همان، پيشين، ص 27 و 29.
ص: 244
اموال خود در اختيار داشته باشد.
معز الدوله يك‌بار تصميم گرفت براي المعز لدين اللّه علوي بيعت بستاند و به خلافت آل عباس پايان بخشد ولي نزديكانش، چنانكه اشاره كرديم، او را از اين كار بازداشتند، و از سر خيرخواهي به او فهماندند كه اگر خليفه غاصبي بر مسند نشسته باشد، خلع و سرپيچي از دستور او مانعي ندارد ولي اگر خليفه‌اي از علويان عهده‌دار مقام خلافت باشد، سرپيچي از فرمان او ممكن نيست و اگر فرمان قتل تو را بدهد ممكن است كه يك نفر از اطرافيان تو دستور او را اجرا كند. پس بهتر آن است كه وي را در مقام خود باقي گذاري. به اين ترتيب معز الدوله تسليم خودخواهي و جاه‌طلبي شد و از تصميم خود عدول كرد.
در عصر عضد الدوله، بيش از پيش از قدرت خليفه كاسته شد. خليفه الطائع للّه كه از ضعف مادي و معنوي خود و جاه‌طلبي عضد الدوله به خوبي آگاه بود، در ملاقاتي كه بين آن دو روي داد، اعلام كرد كه من ميل دارم اصلاح امور مردم در شرق و غرب زمين را به عهده تو واگذارم. عضد الدوله از او خواست كه اين سخنان را در برابر اكابر و بزرگان حكومت بر زبان راند و او چنين كرد و به عضد الدوله خلعت پوشانيد و تاج بر سرش نهاد و دولواء، كه نماينده فرمانروايي شرق و غرب بود، به وي تسليم نمود و موافقت كرد كه سه نوبت بر در خانه عضد الدوله طبل زنند. ذهبي گويد: در سال 368 براي عضد الدوله سه نوبت طبل زدند و اين امر بي‌سابقه بود (العبر، ج 2، ص 346). سابق بر اين خطبه را در روزهاي جمعه يا اعياد در بغداد به نام خليفه مي‌خواندند؛ پس از روي كار آمدن عضد الدوله خليفه موافقت كرد كه نام عضد الدوله و جانشينان او با نام خليفه در خطبه ذكر شود و فرمان واليان و قاضيان را كه از ديرباز خلفا امضا مي‌كردند، از اين پس عضد الدوله امضا مي‌كرد.
مضمون فرمان چنين بود: «اين فرماني است از طرف عضد الدوله و تاج المله ابو شجاع پسر ركن الدوله ابي علي مولي امير المؤمنين به سوي فلان (براي تصدي امر قضاء يا ولايت ناحيه‌اي).
عضد الدوله براي آنكه به نحوي مسالمت‌آميز خلافت عباسيان را به آل بويه منتقل كند، به فكر افتاد دختر خود را به عقد الطائع لامر اللّه درآورد تا پسري كه از اين وصلت به وجود مي‌آيد وليعهد او و خليفه باشد. اين كار در سال 370 صورت عمل گرفت ولي فرزندي از اين ازدواج به وجود نيامد و دختر عضد الدوله در 386 درگذشت.» «112»
متأسفانه همانطور كه تركها و پيروان احمد بن حنبل سنيناني متعصب بودند، معز الدوله و علمداران تشيع نيز، چنانكه گفتيم، پاي خود را از حد اعتدال و انصاف فراتر مي‌گذاشتند و سنتها، بلكه بدعتهايي پديد آوردند كه به هيچ‌وجه در قرون اوليه اسلامي سابقه نداشت. به شرحي كه گفتيم، وادار كردن مردم به قبول تشيع و تحديد عقايد و افكار از عهد آل بويه معمول گرديد و پنج قرن بعد، شاه اسماعيل صفوي به زور شمشير مردم را به ترك معتقدات قديم و قبول آيين تشيع واداشت.
______________________________
(112). همان، ص 61 به بعد (به اختصار).
ص: 245
معز الدوله در سال 351 امر داد كه بر در مساجد بغداد لعن معاويه و غاصبين حق آل علي (ع) را نوشتند و مردم را مجبور كرد كه در دهم محرم به اقامه تعزيه شهداي كربلا قيام نمايند.
مينورسكي مستشرق معروف مي‌نويسد: آخرين پادشاهان اين سلسله به جا آنكه جبهه واحدي در مقابل تركان سلجوقي تشكيل دهند، به جان يكديگر افتادند و با ادامه جنگهاي داخلي، زمينه را براي ورود طغرل سلجوقي به بغداد فراهم كردند.
طغرل پس از ورود به بغداد و غارت آن شهر آخرين حكمران ديالمه را دستگير و زنداني كرد و به حكومت 127 ساله آل بويه پايان بخشيد.

غزنويان 582- 351 ه.

اشاره
سلسله غزنويان منسوبند به غزنه يا غزنين از بلاد افغانستان.
چنانكه قبلا اشاره كرديم آخرين سلاطين ساماني قدرت و نفوذ خود را از كف داده بودند، امرا و فئودالهاي بزرگ، كه به قواي نظامي خود متكي بودند كمابيش در امور داخلي خود مستقل بودند و به حكومت ساماني باج و خراج نمي‌پرداختند و در آن ميان اعيان نظامي كه از سران غلامان ترك بودند، غالبا سر به عصيان برمي‌داشتند. البتكين غلامي ترك بود كه احمد بن اسماعيل خريده و به خدمت خود گماشته بود، و پس از او به خدمت فرزندش، نصر بن احمد، درآمده بود. البتكين پس از طي مراحل خدمت، به سپهسالاري اردوي ساماني، در بخارا و در سال 349 به حكومت خراسان ارتقا يافت. وي با گذشت زمان به صورت فئودالي بزرگ درآمد. وي «پانصد دهكده را به رسم اقطاع در تصرف داشت و صاحب يك ميليون رأس گوسفند و قريب يكصد هزار اسب و قاطر و شتر بود.» «113» پس از آنكه مناسبات البتكين با منصور بن نوح تيره شد، راه افغانستان پيش گرفت و در آنجا به عنوان اميري اقامت گزيد.
پس از مرگ البتكين، امارت غزنين به دست غلامانش افتاد و از آن ميان سبكتكين كه داماد البتكين بود، قدرت و نفوذ بيشتري داشت. وي نيز غلامي ترك نژاد بود كه البتكين او را در عهد عبد الملك اول در نيشابور از تجار برده‌فروش خريده و سپس به دامادي خود برگزيده بود.
اين سردار شجاع پس از چندبار جنگ و غلبه بر متنفذين محلي، حوزه قدرت خود را وسعت بخشيد و بلخ را به پايتختي اختيار كرد.
پس از مرگ او پسر بزرگش، محمود، به اداره امور خراسان سرگرم بود. سبكتكين در دوران بيماري، فرزند كوچك خود، اسماعيل، را به جانشيني برگزيد ولي دوران پادشاهي او فقط هفت ماه طول كشيد، زيرا فئودالها و متنفذين محلي از اسماعيل تبعيت نمي‌كردند. محمود از اين وضع آشفته استفاده كرد، قواي خود را به غزنين برد و حكومت اين ناحيه را به دست آورد.
______________________________
(113). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 286.
ص: 246
در ايامي كه حكام خراسان عليه نوح قيام كرده بودند، سبكتكين و محمود به ياري او برخاستند، نوح به پاس اين خدمت سبكتكين را ناصر الدين و پسرش را سيف الدين لقب داد.
موقعي كه محمود غزنين را فتح كرد، منصور بن نوح ساماني، محمود را از حكومت خراسان خلع كرد. محمود در آن موقع مخالفتي نكرد ولي همينكه منصور كور شد، نيروي خود را به جانب خراسان حركت داد و در هنگامي كه حكومت سامانيان از طرف قراختائيان مورد هجوم قرار گرفته بود، از جنوب حمله كرد و خراسان را به تصرف خود درآورد. پس از آنكه امارت محمود از طرف خليفه بغداد به رسميت شناخته شد، خود را سلطان ناميد. وي در سال 393 ه. سيستان را از تصرف خلف بن احمد سيستاني خارج كرد و كليه فئودالها و متنفذين محلي را سركوب نمود، و خانيان تركستان و امراي خوارزم و جرجانيه را محكوم حكم خويش گردانيد، و سپس تجاوزات يا غزوات تاريخي خود را به هندوستان آغاز كرد.

حمله محمود به هندوستان‌
سلطان محمود در فاصله سالهاي 392 و 416 يعني در ظرف 24 سال چندين سفر جنگي به هندوستان كرد كه ظاهرا نيت او در اين جنگها جهاد با كفار هند بود، ولي باطنا هدف اصلي او غارت شهرها و معابد و بتخانه‌هاي ايشان بود، و مي‌خواست به نام دين، آلات و ادوات و اصنام سيمين و زرين هندوستان را بربايد و با جنگ با راجه‌ها و حكام محلي هندوستان ثروت آنها و مردم عادي را غارت كند.
در طي اين جنگها، محمود، كشمير، پنجاب، گجرات و مناطق وسيع ديگري از ولايات شمال غربي و شمالي هندوستان را متصرف شد. چون هدف اساسي محمود غارتگري بود، فقط به جاهايي لشكركشي مي‌كرد كه قبلا اطلاعات كافي راجع به ثروت آن مناطق كسب كرده باشد. لشكركشيهاي محمود براي مردم هندوستان خسارات و بدبختيهاي فراوان به بار آورد.
محمود ضمن غارت هندوستان به دست سپاه خود، بسياري از شهرها را با خاك يكسان كرد و با مردم بومي با وحشيگري بسيار رفتار نمود. او، وقتي كه قلعه مولتان را تصرف كرد، حاكم قلعه فرار كرد؛ محمود به همين بهانه كليه سكنه آن قلعه را قتل عام نمود.
براي آنكه هدف واقعي سلطان محمود و طرز غارتگري او روشن شود، قسمتي از جريان فتح سومنات را از كتاب زين الاخبار گرديزي عينا نقل مي‌كنيم: «پيش او (محمود) حكايت كردند كه بر ساحل درياي محيط شهري است بزرگ و آن را سومنات گويند و آن شهر هندوان را چنان است كه مر مسلمانان را مكه، و اندر او بت بسيار است از زر و سيم، و منات را كه به روزگار سيد عالم صلي اللّه عليه و سلم از كعبه به راه عدن گريزانيدند، بدانجاست و آن را به زر گرفته‌اند و گوهرها اندر او نشانده و مالي عظيم اندر خزينه‌هاي آن بتخانه نهاده‌اند؛ اما راه او سخت پرخطر است و مخوف و با رنج بسيار؛ و چون امير محمود رحمة اللّه اين خبر بشنيد او را رغبت اوفتاد كه بدان شهر شود. چون به شهر «نهرواله» رسيد، شهر خالي كرده بودند و مردم آن همه بگريخته. لشكر را بفرمود تا علف برداشتند و از آنجا روي سوي سومنات نهاد ... كشتني كردند هرچه منكرتر و بسيار كفار كشته شدند ... آن بتان را همه بشكستند و بسوختند و ناچيز كردند و آن سنگ منات را از بيخ بركندند و پاره‌پاره كردند و بعضي از او بر اشتر نهادند و به غزنين آوردند و گنجي بود اندر زير بتان؛ آن گنج را برداشت و مالي عظيم
ص: 247
از آنجا به حاصل برد، چه بتان سيمين و جواهرنشان و چه گنج از ديگر غنيمتها و از آنجا بازگشت.» اين بود نمونه‌اي از جنگهاي سلطان محمود براي اجراي حق! و گسترش اسلام.
با ويران شدن معبد سومنات، يكي از آثار گرانبهاي هنري هندوستان از بين رفت.
سقف اين معبد را به شكل هرمي 13 طبقه ساخته بودند و 56 ستون از چوب ساج آن را نگاه مي‌داشت. بر فراز بت 14 گنبد طلايي قرار داشت. بت در ميان مسجد قرار گرفته بود و تاجي مرصع از جواهر بر سر او آويخته بودند. خزاين معبد پر بود از جواهرات گرانبهايي كه زوار و راجه‌هاي هندي در طول ساليان دراز به آنجا فرستاده بودند. قيمت اين ذخاير را كه به دست محمود به غارت رفته است، تا 20 ميليون دينار نوشته‌اند.
در جوامع الحكايات عوفي نوشته شده است كه سلطان محمود در سومنات بتي ديد كه در فضا معلق بود، با شگفتي گفت: اين از عجايب ايام و نوادر اشياست ... علما و حكماي لشكر را طلب كرد و سرّ اين معني از ايشان بازخواست، گفتند ... چهار ديوار بتخانه را از سنگ مغناطيس بنا كرده‌اند ... و اين بت آهنين است و چون از اطراف تجاذب طبيعت مغناطيس بر اين بت آهنين برابر است، در ميان هوا معلق ايستاده است.
در تاريخ فرشته مي‌نويسد: «... و به تحقيق پيوسته كه در وقتي كه سلطان مي‌خواست كه سومنات را بشكند، جمعي از براهمه به عرض مقربان درگاه رسانيدند كه اگر پادشاه اين بت را نشكند و بگذارد، ما چندين زر به خزانه عامره واصل مي‌سازيم. اركان دولت اين معني را به سمع سلطان رسانيدند كه از شكستن آن سنگ رسم بت‌پرستي از اين ديار دور نخواهد شد و نفعي نخواهد داد، سلطان فرمود آنچه مي‌گوييد راست است و مقرون به صواب، اما اگر اين كار را بكنم مرا محمود بت‌فروش خواهند گفت و اگر بشكنم محمود بت‌شكن، خوشتر آنكه در دنيا و آخرت مرا محمود بت‌شكن خوانند ... وقتي كه سومنات را بشكستند درون شكم آن كه مجوف ساخته بودند آن مقدار جواهر نفيسه و لآلي شاهوار بيرون آمد كه مساوي آنچه برهمنان مي‌دادند، بود.»

غرض محمود از لشكركشيها
«مورخان اسلامي عموما مي‌نويسند كه مقصود محمود از لشكركشي به هندوستان برانداختن كفر و بت‌پرستي از آن سرزمين و انتشار دين اسلام بوده است ... در اينكه سلطان محمود سني و حنفي متعصب و در برانداختن كفر كوشا بوده است و به خلافت عباسيان ايمان داشته ...
شكي نيست، و اين امر را از مطالعه جزئيات احوال او و رفتار وي با كفار و پيروان ساير فرق اسلام، مانند اسماعيليه، قرامطه، و شيعيان نيكو مي‌توان دريافت. چنانكه تاهرتي رسول خليفه فاطمي مصر را برخلاف آداب و رسوم درباري و سلطنتي قديم بكشت، و چون در سال 420 بر ري دست يافت، گروهي از بزرگان و مردم آن شهر را به تهمت قرمطي بودن، بر دار كرد؛ ولي مسلم است كه دينداري و تعصب، يگانه محرك لشكركشيهاي او به هندوستان نبوده است ... بهترين دليل اينكه خزاين بتكده‌هاي هندوستان بيش از بتان آن سرزمين طرف توجه محمود بوده، آن است كه ... چون شنيد كه جمعي از رايان هند با لشكر بسيار سر راهش نشسته‌اند، برانداختن دشمنان اسلام را فراموش كرد و براي حفظ غنايم خويش به دريا زدن
ص: 248
و از بيراهه بازگشتن را بر مقابله با دشمن كه ممكن بود نتيجه لشكركشي او را به باد دهد، ترجيح داد و به همين جهت بسياري از لشكريان و همراهانش در صحراي بي‌آب و گياه «تهر» تلف شدند.» «114»
فرخي سيستاني، كه در سفر جنگي محمود به هندوستان همراه او بود، ضمن اشعار بسياري كه در توصيف مبارزات محمود سروده، مظالم و بيدادگريهاي وي را نيز بيان كرده است:
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمردكز جمع كافران نكند صد هزار كم
امسال نام چند حصار قوي نوشت‌در هريكي شهي سپه‌آراي و محتشم
تا چند روز ديگر از آن قلعه‌هاي صعب‌ده خشت بر نهاده نبيند كسي به هم
زنشان اسير و برده شود مردشان تباه‌تنشان حزين و خسته شود روحشان دژم
وز خون خلقشان همه بر گوشه حصاررودي روان شده به بزرگي چو رود زم در جاي ديگر فرخي، ضمن بيان فتوحات محمود در ناحيه گنگ، مي‌گويد:
بخواست آتش و آن شهر پر بدايع رابه آتش و به تبر كرد با زمين هموار
سرايهاش چو كوزه شكسته كرد از خاك‌بهارهاش چو نار كفيده كرد از نار
بسوخت شهر و سوي خيمه بازگشت از خشم‌چو نره شيري گم كرده زير پنجه شكار عنصري نيز، به خرابكاري محمود در هند اشاره كرده، مي‌گويد:
ز بس كه آتش زد شاه در ولايت هندكشيد دود ز بتخانه‌هاش بر كيوان فرخي در جاي ديگر مي‌گويد:
يمين دولت، شاه زمانه با دل شادبه فال نيك كنون سوي خانه روي نهاد
هزار بتكده كنده قويتر از هرمان‌دويست شهر تهي كرده خوشتر از نوشاد علي رغم اين تملقات، مردان با شخصيتي چون فردوسي طوسي و ناصر خسرو علوي كه از نيت باطني محمود باخبر بودند، زبان به انتقاد گشودند و پرده از روي اين جنگهاي آزمندانه برداشتند. فردوسي ضمن نامه رستم فرخزاد به برادر خود مي‌فرمايد:
بريزند خون از پي خواسته‌شود روزگار بد آراسته
زيان كسان از پي سود خويش‌بجويند و دين اندر آرند پيش ناصر خسرو علوي كه در دوره جواني دربار محمود و مسعود غزنوي را ديده و مردي با هدف و عميق بود، منظور اساسي محمود را از حمله به هندوستان چنين توجيه مي‌كند:
آنكو به هندوان شد يعني كه غازيم‌از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده است و در جاي ديگر خطاب به شعراي متملق عصر سلطان محمود مي‌گويد:
بسنده است با زهد عمار و بوذركند مدح محمود مر عنصري را محمود پس از لشكركشي به هندوستان، جواهرات زيادي به دست آورد و 350 فيل و 53 هزار غلام به غزنين برد. بعضي از منابع تاريخي نوشته‌اند، اسرايي كه توسط سلطان- محمود كوچ داده شد، به قدري زياد بود كه در شهرها براي سكونت آنها محلي نبود و مجبور
______________________________
(114). چند مقاله تاريخي و ادبي، پيشين، ص 93 به بعد (به اختصار).
ص: 249
شدند براي سكونت آنها محل جديدي بسازند. سلطان محمود پس از تصرف هندوستان و مناطق وسيع ديگر با دادن تلفات سنگين سرزمين غور را در افغانستان به تصرف خود درآورد و سپس خوارزم و بلخ را تسخير كرد، بعد بسياري از نواحي ماوراء النهر را متصرف شد و در سال 420 به قصد فتح ري و اصفهان حركت كرد.

فجايع محمود در ري‌
محمود پس از تصرف ري، بر خزاين و كتابخانه گرانبها و ذيقيمت مجد الدوله دست يافت و پس از تصرف يك ميليون دينار وجه نقد و پانصد هزار دينار جواهر او، بسياري از كتب گرانبها و كم‌نظير مجد الدوله را به اين عنوان كه حاوي مطالب فلسفي و حكمتي و نجومي است، سوخت و از بين برد و حكومت ديالمه را برانداخت و عده زيادي را به جرم بدديني كشت.

انقراض دولت آل بويه در ري‌
در كتاب مجمل التواريخ و القصص، كه در سال 520 هجري در عهد سلطان سنجر تأليف شده و نويسنده آن معلوم نيست، لشكركشي محمود بن سبكتكين را به شهر ري بيان كرده مي‌نويسد: «سلطان پس از آنكه از ري خواسته و اموال فراوان گرد آورد و نزد خليفه القادر باللّه فرستاد، دستور داد تا بزرگان ديلم را به دار آويختند. عده‌اي را در پوست گاو دوخت و به غزنين فرستاد.» سپس مي‌گويد: «مقدار پنجاه خروار از دفتر روافض و باطنيان و فلاسفه از سراهاي ايشان بيرون آورد و زير درختهاي آويختگان بفرمود سوختن ... و اين معامله سلطان محمود آن وقت كرد كه همه علما و ائمه شهر حاضر كردند و بد مذهبي و بدسيرتي ايشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند؛ و دولت از خاندان بوئيان نقل كرد ...»
به گفته بيهقي، محمود همينكه در مذهب كسي مشكوك مي‌شد، «... اگر بو حنيفه به علم بودي او نگاه نكردي و بر دار كشيدي و بيش از صد هزار كس را از بد دينان بدين علت از جهان برداشته بود.» به طوري كه بيهقي نوشته است، محمود به تسخير ري قانع نبود و در سالهاي آخر عمر آرزو مي‌كرد كه به مغرب و شام حمله كند و در آنجا «... مبتدعان، فلاسفه، زنادقه و ملاحده و قرامطه ...» را كه در مناطق شام و مصر علم كفر و ضلالت برافراشته بودند به شدت سركوبي كند و اين مناطق را بار ديگر به خلفاي عباسي سپارد.
در تاريخ گرديزي فاجعه ري چنين ياد شده است: «... خبر آوردند امير محمود را كه اندر شهر ري و نواحي آن، مردمان باطني مذهب و قرامطه بسيارند؛ بفرمود تا كساني را كه بدان مذهب متهم بودند حاضر كردند و سنگريز كردند و بسيار كس را از اهل آن مذهب بكشت و بعضي را ببست و سوي خراسان بفرستاد، تا مردند اندر قلعه‌ها و حبسهاي او بودند.
فرخي از اين بيدادگريها چنين ياد كرده است:
اي ملك گيتي، گيتي تراست‌حكم تو بر هرچه تو گويي رواست
ملك ري از قرمطيان بستدي‌ميل تو اكنون به منا و صفاست
آنچه به ري كردي هرگز كه كرديا به تمنا كه توانست خواست
آنكه سقط گفت همي بر ملااكنون از خون‌جگر او ملاست
هركه ازيشان به هوي كار كردبر سر چوبي خشك اندر هواست
ص: 250 بس كه ببينند و بگويند كاين‌دار فلان مهتر و بهمان كياست
خانه بي‌دينان‌گيري همه‌راست خوي تو چو خوي انبياست فرخي در مرگ محمود نيز از رفتار ظالمانه او با قرمطيان ياد مي‌كند:
آه و دردا كه كنون قرمطيان شاد شوندايمني يابند از سنگ پراكنده و دار محمود در نامه‌اي كه به سال 420 به خليفه القادر باللّه مي‌نويسد، مظالم و بيداد- گريهاي خود را منسوب به نظر و عقيده فقهاي عصر خود مي‌خواند و مي‌گويد طبق نظر علماي دين، اين قوم به خدا و ملائكه و كتب آسماني و پيغمبران در روز قيامت معتقد نيستند و با اينكه به ظاهر دعوي مسلماني مي‌كنند، در باطن نماز نمي‌گزارند، روزه نمي‌گيرند، زكوة نمي‌دهند و در اموال و زنان چون مزدكيانند. و با ايراد اين اتهامات به خود اجازه مي‌دهد كه به غارت خزاين و سوزاندن كتب و كشتار و به دار آويختن آنان اقدام كند.
دامنه اين اعمال خشونت‌آميز پس از محمود نيز ادامه يافت؛ بطوري كه بيهقي متذكر شده، نمايندگان خليفه نزد مسعود مي‌آيند و اعلام مي‌كنند كه «حسنك قرمطي را بر دار بايد كرد و به سنگ ببايد كشت تا بار ديگر بر رغم خلفا هيچكس خلعت مصري نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد ...» و بطوري كه خواهيم ديد، مسعود طبق نظر خليفه عمل مي‌كند.

آثار اجتماعي و اقتصادي حملات محمود
«حكومت محمود باعث رفاه و آسايش توده مردم نشد بلكه بر مشكلات زندگي اقتصادي و اجتماعي آنان افزود. لشكركشيهاي سلطان محمود، مخصوصا جنگهاي او در هندوستان، منبع عايدي سرشاري بود.
جنگجويان در طي اين مبارزات، از راه غارتگري و قتل و كشتار ثروت فراواني به چنگ آوردند ولي توده‌هاي مردم، كه در مسير اين لشكركشيها بودند، بيش از پيش فقير و ناتوان مي‌شدند.
قبل از هر لشكركشي، محمود از مردم مالياتهاي گزافي مي‌گرفت؛ اين مالياتها به قدري سنگين بود كه پس از وصول تقريبا اهالي براي امرار معاش چيزي نداشتند. همين روش جابرانه موجب شد كه اقتصاديات مملكت سقوط كند. زيرا مردم كه اوضاع را درهم و ناپايدار مي‌ديدند و از غارتگري مستمر دولتها و فئودالهاي محلي بيمناك بودند، چون تأمين اجتماعي و آسايش فكري نداشتند، كمتر تن به كار مي‌دادند و چنانكه بايد به زراعت و فعاليتهاي كشاورزي مشغول نمي‌شدند. همين وضع ناگوار سبب گرديد كه در نيشابور قحطي سختي روي داد و عده زيادي از گرسنگي مردند. مردم از روي ناچاري گربه و سگ و حتي آدم مي‌خوردند، كسي هنگام شب از خانه خارج نمي‌شد، زيرا همواره بيم آن بود كه گرسنگان حمله كنند.
با اينكه محمود با وسايل و قدرتي كه داشت مي‌توانست مردم خراسان را از قحطي و مرگ رهايي بخشد، در اين راه قدم مؤثري برنداشت.
گاه در بين لشكركشيها، محمود به ايجاد ابنيه و عمارات مي‌پرداخت، ولي مساجد و مدارسي را كه محمود در غزنين ساخته توأم با تحميلات گوناگون به توده‌هاي مردم بود.
به طوري كه مورخين نوشته‌اند قطعات مرمر و ساير احجار گرانقيمتي كه براي تزيين حياط و مسجد غزنين به كار رفته از راههاي دور با دست حمل مي‌شد تا از شكستن مصون باشد. غالب
ص: 251
هزينه‌ها به مردم تحميل مي‌گرديد، حتي مخارج ساليانه باغ محمود در بلخ به حساب مردم بلخ گذاشته مي‌شد.
محمود اهالي كشور را به دو دسته تقسيم كرده بود؛ نيروهاي مسلح و اهالي محلي.
او به سپاهيان حقوق مي‌داد و از آنها انتظار داشت كه بدون چون و چرا تمام فرامين او را اجرا كنند و از مردم معمولي، به نام اينكه آنها را از تعرض دشمنان مصون مي‌دارد، توقع و انتظار داشت كه تمام عوارض و مالياتهاي تحميلي را بپردازند. با اين حال نبايد تصور كرد كه محمود، خود را مسؤول تأمين آسايش مردم مي‌دانست. براي آشنا شدن به طرز فكر محمود، واقعه تاريخي زير جالب است: زماني كه سلطان محمود در هندوستان بود، قراختائيان به خراسان و بلخ حمله كردند، چون مردم در مقابل مهاجمين پايداري كردند، قراختائيان نيز پس از فتح شهر شروع به غارتگري كردند. محمود به جاي آنكه مقاومت مردم را بستايد، برعكس آنها را توبيخ كرد و گفت مردم حق مقاومت و مداخله در امور جنگي ندارند. محمود به مردم گفت: قراختائيان براي آن، شهر را خراب كردند و آتش زدند كه شما در مقابل آنها مقاومت كرديد، من بايد بهاي تمام اين خسارات را از شما بگيرم ولي شما را مي‌بخشم به شرط آنكه اين عمل تكرار نشود. سلطان از شما ماليات، هدايا و سهميه مي‌خواهد تا شما را در پناه قدرت خود گيرد.» «115»
گيبون مورخ نامدار انگليسي بر خلاف سلطان محمود مي‌نويسد: «مسلما مردماني كه حاضر به برداشتن اسلحه در راه دفاع از جان فرزندان و اموال خويش نباشند، بهترين و فعالترين نيروي طبيعي خويش را از كف داده‌اند.» «116»
بيهقي در اين مورد مي‌نويسد: «چون امير محمود به بلخ رسيد، بازار عاشقان را كه به فرمان او برآورده بودند، سوخته ديد با بلخيان عتاب كرد و گفت، مردمان رعيت را با جنگ كردن چه كار باشد، لاجرم شهرتان ويران شد و مستغلي بدين بزرگي از آن من بسوختند ...
هر پادشاهي كه قويتر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد، خراج ببايد داد ...
چرا به مردمان نشابور و شهرهاي ديگر نگاه نكرديد كه به طاعت پيش رفتند و صواب آن بود.»

سياست غزنويان‌
دكتر يوسفي ضمن بحث در اوضاع اجتماعي عصر فرخي مي‌نويسد: «پيش از روي كار آمدن محمود غزنوي، روح مليت در ايران قوتي داشت. مردم ايران و خاندانهاي قديمي به شرف نسب خود افتخار مي‌كردند. پس از دو قرن تسلط عرب، مردم استقلال‌طلب ايران توانسته بودند در نهضتهاي گوناگون، شركت جويند و اندك‌اندك حكومتهاي ايراني پديد آورند و احياي آداب و رسوم و سنن ملي و زبان و فرهنگ ايراني را هدف خود شمرند. يكي از دلايل عمده‌اي كه شاهنامه فردوسي، يعني مظهر كامل و درخشان حماسه ملي ايران، در اين دوره كه مهمترين دوره حماسه‌سرايي است، سروده شده، وجود همين احساسات و افكار ملي و روح استقلال‌طلبي و
______________________________
(115). تاريخ تاجيكستان، پيشين.
(116). گيبون، انحطاط و سقوط امپراطوري روم، ترجمه ابو القاسم طاهري، ص 582.
ص: 252
اقتضاي محيط است. اين فكر در جامعه ايران چندان نفوذ كرده بود كه هركس داعيه حكومت و امارت داشت براي آنكه حكومتش را مردم بپذيرند نسب خود را به خاندان كهن و شاهنشاهان ايراني مي‌رساند و گاه در اين كار به جعل و تزوير نيز دست مي‌زد؛ چنانكه آل بويه پس از رسيدن به سلطنت، ناچار چنين نسبنامه‌اي براي خود ساختند و نژادشان را به بهرام گور رسانيدند ... ابو ريحان بيروني كه دانشمندي محقق و دقيق است، به جعل اينگونه نسبنامه‌ها اشاره مي‌كند و از جمله مي‌نويسد: «بسا مي‌شود كه ... جمعي را وادار مي‌كنند كه دروغهايي بسازند و ممدوح خود را به اصل شريفي نسبت دهند؛ چنانكه براي آل بويه ساخته‌اند.» «117» دكتر صفا مي‌نويسد: «ساختن اين نوع سلسله انساب، دليل قطعي است بر آنكه ملت ايران در قرن چهارم به موضوع اصالت نژادي اهميت مي‌داد و كساني را سزاوار سروري مي‌شمرد كه از تخمه بزرگان و آزادگان باشند.» «118» اما با شروع سلطنت محمود غزنوي، كه از نژاد ترك بود، موضوع اصالت نژادي و سياست ملي و احساسات قومي در ايران رو به ضعف نهاد. محمود و پيشينيانش كه تربيت يافته دستگاه سامانيان بودند، همان‌طور كه سازمان و شيوه اداري دوره پيش را پذيرفتند و در آن تغييري ندادند، بسياري از آداب و رسوم ملي را نيز به تقليد ايشان محترم داشتند، و از اين طريق خدمات و فوايدي را موجب شدند كه پس از آن نيز ادامه يافت، ولي پيداست كه اين پادشاهان ترك نژاد با ملت ايران در آرزوهاي ملي هم آهنگ نبودند، زيرا خود را از نژاد مردم ايران نمي‌ديدند و شايد حس مي‌كردند كه مردم نيز ممكن است ايشان را از خود نشمارند، از اين‌رو به جاي سياست ملي و تقويت حكومت نژادي و تفاخر به اصالت نسبي، سياست مذهبي و وحدت ديني را هدف خود قرار دادند كه قلمروش وسيعتر از حدود يك مملكت و ملت ... بود و نيز به جاي مذهب شيعه كه بيشتر باب طبع استقلال‌طلبان ايراني ... بود، مذهب اهل سنت و بيعت خلفاي عباسي و پيروي از سياست ايشان را برگزيدند كه حكومتشان را تأييد مي‌كرد ... دكتر يوسفي در جاي ديگر مي‌نويسد: «هرچه از آداب و رسوم و مظاهر فرهنگ ايراني در دستگاه اينان ديده مي‌شود، بر اثر آن است كه اين غلامان ترك غالبا تربيت يافته دولت سامانيان و به اين مراسم مأنوس بودند؛ بعلاوه خود، فرهنگ و تمدن خاصي نداشتند كه جانشين فرهنگ و سنن ايران كنند و شايد تا حدودي سياست پيشگي و رعايت تمايلات قوم ايراني و جلب قلوب آنان در اين كارها اثر داشته است، چنانكه مي‌بينيم عيد نوروز و مهرگان و جشن سده در دربار و بين مردم متداول بود.» «119»

سياست خليفه عباسي و محمود
به قول هندوشاه، مؤلف كتاب تجارب السلف: «دولت عباسيان را حيل و مخادعت غالب بود و كارها را به مكر بيش از آن مي‌ساختند كه به شجاعت و شدت.»
______________________________
(117). ابو ريحان بيروني، آثار الباقيه، ترجمه داناسرشت، ص 61.
(118). تاريخ ادبيات در ايران، پيشين، ج 1، ص 219.
(119). دكتر يوسفي، فرخي سيستاني، ص 134 به بعد و ص 138.
ص: 253
القادر باللّه (422- 381 ه.) در دوران خلافت چهل و يكساله خود در ترويج مذهب اهل سنت و اشاعره كوششها كرد و كتابي در رد عقايد معتزله و رافضيان نوشت و لعن و تكفير اين جماعت را در مساجد و محافل مذهبي تجويز كرد. همين سياست كمابيش سبب گرديد كه محمود غزنوي كه پايگاهي در بين مردم نداشت از سياست خليفه پيروي كند و با معتزله و شيعيان و اسماعيليان از در مخالفت درآيد. دكتر صفا در تاريخ ادبيات در ايران مي‌نويسد:
«بعضي از مورخان و نويسندگان، فرق باطنيه، اعم از اسماعيليه و قرامطه و غيره را متهم به خروج از دين و تظاهر به اسلام براي نابود كردن آن و تجديد رسوم مجوس كرده‌اند. اگر اين دعوي درست باشد ظهور اين مذهب در ايران با منظور و مقصودهايي همراه بوده است.»
در صورتي كه اين نظر را مقرون به حقيقت بدانيم، بيش از پيش، علت دشمني دستگاه خلافت بغداد و حكومت غزنوي با اين فرق مذهبي آشكار مي‌شود، بخصوص كه در حكومت سامانيان ديديم كه عده‌اي از شخصيتهاي مهم و مؤثر دولتي و اجتماعي به راه و رسم اسماعيليه گرويده بودند و داعيان و مبلغين آنها به وسايل گوناگون به تبليغ آراء خود مشغول بودند؛ و بعدا در اواسط قرن چهارم با نفوذ روزافزون آل بويه در ايران و بغداد، و فاطميان در مصر، عباسيان كاملا موقعيت مذهبي و سياسي خود را در خطر ديدند و بر آن شدند كه نه تنها با معتزله و شيعيان و اسماعيليان اعلان جنگ كنند بلكه از حكومت غزنويان، كه پيرو آنها و دشمن باطنيه و اهل تشيع بودند، جانبداري نمايند.
محمود پس از طرد مخالفان و شكست قطعي سامانيان، خطبه به نام القادر باللّه خواند و با اين اقدام، بستگي و ارادت خود را به حكومت بغداد نشان داد و چون به كسب خلعت و فرمان خليفه توفيق يافت، اجازه داد كه در روي سكه نام او و خليفه را نقش كنند. به طور كلي روابط محمود با خليفه دوستانه بود، نامه‌ها و رسولان از طرفين رد و بدل مي‌شد و محمود از كشورگشاييها و فتوحات خود در هند و ديگر نقاط، خليفه را آگاه مي‌كرد و خليفه به افتخار اين فتوحات در بغداد جشن مي‌گرفت؛ چنانكه در تاريخ الفي ملا احمد تتوي چنين مي‌خوانيم.
«در سال چهارصدم از رحلت خير البشر ... يمين الدوله سلطان محمود فتحنامه كه مشتمل بر جميع فتوحاتي كه او را روي نموده در ولايات هندوستان، به بغداد فرستاد و خليفه قادر باللّه عباسي آن روز مجلسي عظيم ساخت و فرمود تا آن فتحنامه را بر رؤوس خلايق به آواز بلند بخواندند ... آن روز در بغداد آنچنان سرور و خوشحالي انتشار يافت كه بعينه گويا كه يكي از عيدهاي مقرر اهل اسلام است» (نسخه خطي، ج 1).
رفتار وحشيانه محمود با اسماعيليان و قرمطيان نيز بيشتر براي جلب توجه خليفه بغداد بود. به طوري كه در تاريخ زندگي و زمان سلطان محمود غزنوي مذكور است: «خليفه مصر، حاكم باللّه العلوي، مكتوبي به سلطان محمود يمين الدوله نوشت و او را به بيعت خود دعوت كرد و سلطان آب دهن بر مكتوب او انداخت و آن مكتوب را در حضور آن كسي كه آورده بود، سوختند و دشنام بسيار داده آن شخص را بيرون كرد و اين معني را نوشته به خليفه عباسي قادر باللّه ارسال داشت.» «120»
______________________________
(120). هفت مقاله تاريخي، پيشين.
ص: 254
چندي بعد نيز موقعي كه الحاكم «تاهرتي» رسول خود را نزد محمود مي‌فرستد، وي نه تنها از پذيرفتن او خودداري مي‌كند بلكه دستور مي‌دهد كه يكي از عمالش در شهر بست گردن او را بزند.
با تمام تظاهراتي كه محمود به نفع دستگاه خلافت مي‌كرد، قرائني در دست است كه وي پس از آنكه موقعيت سياسي و نظامي خود را استحكام بخشيد نه تنها از توجه ديرين خود به دستگاه خلافت كاست، بلكه به عقيده محمد ناظم: «چنين به نظر مي‌رسد كه سلطان در اواخر حكومتش مصمم شده بود خليفه را زير فرمان خود درآورد.» و از اشعار فرخي برمي‌آيد كه محمود فكر تسخير بغداد و طرد خليفه را در سر مي‌پرورانيد:
نپايد بسي تا به بغداد و بصره‌غلامي به صدر امارت نشيند دكتر يوسفي نيز در تأييد اين نظر مي‌نويسد: «شايد فرخي شاعر مديحه‌سراي هم اينگونه افكار و هوسهاي محمود را احساس مي‌كرده كه به پسند دل او، در مدحش چنين سخن مي‌گفته و خلفاي پيشين را در شمار بندگان سلطان مي‌شمرده است:
بغداد و زانسو هم ترا بودي كنون گر خواستي‌ليكن نگهداري همي جاه امير المؤمنين
از بهر مير مؤمنين بگذاشتي نيم از جهان‌كو هيچكس را اين توانايي كه كردستي تو اين
صد بنده داري در توانايي و مردي و هنرصد ره فزون از مقتدر وز معتصم وز مستعين» «121»
از نامه حسن صباح به ملكشاه سلجوقي نيز اين معني استنباط مي‌شود. پس از درگذشت محمود، فرزند او مسعود نيز از سياست پدر پيروي نمود و حكومت بغداد نيز به سياست ديرين خود ادامه داد و طي نامه‌اي كه براي مسعود فرستاد، او را بر وفات پدر تعزيت گفت و به مناسبت جلوس به تخت سلطنت، اعلام تهنيت نمود، و براي او نيز به اين مناسبت عهد و لوا و تحف و هداياي فراوان فرستاد، به طوري كه بيهقي نوشته: «امير مسعود بدين نامه سخت شاد شد و قويدل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و از آن نامه نسختها برداشته و به سپاهيان و طارم و نواحي جبال و گرگان و طبرستان و نيشابور و هرات فرستادند تا مردمان را مقرر گردد كه خليفت امير المؤمنين و ولي عهد پدر وي است.»
محمود و خليفه عباسي هردو از يكديگر استفاده سياسي مي‌كردند، محمود به خليفه عباسي اعتقاد و ايماني نداشت و از مفاسد دستگاه خلافت باخبر بود و القادر باللّه را «خليفه خرف شده» «122» خطاب كرد. عنصر المعالي در قابوسنامه ضمن حكايتي، بي‌ايماني محمود را نسبت به دستگاه خلافت برملا مي‌كند و مي‌نويسد، محمود از خليفه مي‌خواهد كه ماوراء النهر را جزء قلمرو او به شمار آرد، چون خليفه تعلل مي‌ورزد، محمود به خشم مي‌آيد و خليفه را تهديد مي‌كند و مي‌گويد: «اينك آمدم با دو هزار پيل و دار الخلافه به پاي پيلان ويران كنم،
______________________________
(121). فرخي سيستاني، پيشين، ص 169.
(122). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 183.
ص: 255
خاك وي بر پشت پيلان به غزنين آرم.» «123» نه تنها خليفه به محمود و محمود به خليفه اعتقاد و صميميتي نداشتند بلكه اين دو را به آيين اسلام نيز اعتقاد راسخي نبود. شايد فرايض مذهبي را انجام مي‌دادند ولي هردو از ميگساري و غلامبارگي و استفاده از سازندگان و نوازندگان و چپاول شهرها و تعرض به مال و جان و ناموس مردم و مصادره اموال دشمنان سياسي، خودداري نمي‌كردند.

حرص و آز سلطان محمود
محمود مردي آزمند و حريص بود و تمام جواهرات و ثروتهايي را كه از راه قتل و غارت از هندوستان و ديگر ممالك آسياي ميانه گردآورده بود، در گنجينه‌هاي خود محفوظ مي‌داشت و حاضر نبود آن‌همه غنايم را در راه آسايش عمومي و ايجاد فعاليتهاي توليدي مصرف كند.
ميرخواند، مورخ قرن 16 ميلادي (نهم هجري)، مي‌گويد: «سلطان محمود دو روز قبل از مرگ، فرمان داد تا تمام خزاين و گنجينه‌هاي سلطنتي و درم و دينارهاي طلا و جواهراتي را كه در دوران پادشاهي گرد آورده بود، در برابر او بگسترانند. پس از آنكه به جواهرات و سنگهاي گرانبها و رنگارنگ نگريست، اشك حسرت ريخت و با آنكه مي‌دانست بزودي با علايق جهان وداع خواهد كرد، ديناري از آن مال نبخشيد. بلكه بار ديگر جواهرات را به محل نخستين بازگردانيد.»
حرص محمود به جمع مال به حدي بود كه ثروتمندان از او امان نداشتند و گاه براي دست يافتن به زر و سيم و جواهرات دولتمندان، آنان را به بيديني و «بد ديني» متهم مي‌كرد.
چنانكه در اواخر عمر شنيد كه در نيشابور مردي ثروت فراوان دارد. وي را به حضور خود طلبيد و به او گفت، شنيده‌ام «قرمطي شده‌اي»، آن مرد كه از علت احضار خود باخبر بود، به محمود گفت قرمطي نيستم بلكه گناهم آن است كه ثروت فراوان دارم، هرچه دارم از من بگير و بدنامم مكن. محمود نيز چنين كرد و پس از ضبط تمام دارايي او صفاي ايمانش را تصديق نمود. علما و صاحبنظران آن روزگار به روش جابرانه محمود به ديده نفرت مي‌نگريستند و بجز شعراي متملق و مالدوست، اهل علم را رغبت ديدار او نبود.

مذهب محمود
محمود سني و حنفي مذهب بود و در اين راه به علل زير تعصب بسيار نشان مي‌داد:
اولا به علت حمايتي كه خليفه از او مي‌كرد.
ثانيا او لشكركشيهاي غارتگرانه خود را به حساب دين مي‌گذاشت و آن را جنگ مقدس اسلامي مي‌خواند؛ به همين مناسبت مسلمانها او را تقويت كردند و در پناه همين شعارهاي فريبنده عده‌اي را به نام مجاهدين اسلام دور خود جمع كرد.

نبوغ نظامي محمود
محمود بدون شك يك سردار زبردست بود. ادوارد براون مي‌نويسد:
«... وي آل بويه را پس راند، قلمرو آل زيار را تصرف نمود، سامانيان را منقرض ساخت و در مدت 24 سال (392 تا 451 ه.) دوازده بار پي‌درپي به هند لشكر
______________________________
(123). عنصر المعالي كيكاوس بن اسكندر، قابوسنامه، به اهتمام دكتر يوسفي، ص 208.
ص: 256
كشيد و آن سرزمين را مسخر ساخت و بر وسعت كشوري كه بدو رسيده بود، بسي افزود و حدود آن از يك‌سو بخارا و سمرقند، و از سوي ديگر گجرات و قنوج بود. افغانستان و بين النهرين و خراسان و طبرستان و سيستان و كشمير و بخش وسيعي از شمال غربي هند را جزو قلمرو خود ساخت. سرانجام در سال 412 هجري وفات يافت و در طي هفت سال پس از مرگ وي، شاهنشاهي بزرگي كه پديد آورده بود عملا به دست تركان سلجوقي افتاد.» «124»

سياست جنگي محمود
بطوري كه قبلا ديديم ايرانيان در راه استقرار حكومت عباسيان كوشش بسيار كردند ولي پس از چندي، خلفاي عباسي كه از نفوذ روزافزون عناصر ايراني در دستگاه حكومت بيمناك بودند، حتي الامكان عليه جنبشها و حكومتهاي ايراني به مبارزه برخاستند و سعي كردند حكومتهايي نظير حكومت صفاريان، آل زيار، سامانيان و ديلميان با هم از در جنگ درآيند و با زد و خوردهاي بي‌حاصل ضعيف و ناتوان شوند. پس از آنكه حكومت غزنويان دوام گرفت، محمود كه مردي ترك نژاد بود و در بين ايرانيان تكيه‌گاه و محبوبيتي نداشت، سعي كرد با اتخاذ يك سياست مذهبي و مبارزه با خاندانها و حكومتهاي ايراني، حمايت دستگاه خلافت را جلب نمايد و در اين كار تا حد زيادي توفيق يافت و با شكست دادن سامانيان در سال 389 ه. بيش از پيش موقعيت سياسي خود را تحكيم بخشيد.
محمود چون متكي به ايرانيان اصيل نبود، سپاهيان خود را از بين اقوام ديگر نظير خلجها، افاغنه، تركمانان، غزها و غيره گردآوري مي‌كرد. اين لشكريان مزدور چون در غارتگري ملل مغلوب با محمود سهيم بودند، به عشق مال‌اندوزي و چپاول ملل، با او همكاري مي‌كردند، ولي در عصر مسعود به علت بيكفايتي او و نبودن زمينه مناسب براي چپاول، غالبا سربازان از مبارزه جدي خودداري مي‌كردند، و گاه به سپاه خصم مي‌پيوستند چنانكه در جنگ با تركمانان، به گفته بيهقي، عده‌اي از سپاهيان مسعود يار يارگويان به تركمانان ملحق شدند و قواي مسعود در اثر آشفتگي اوضاع رو به هزيمت نهاد.

زندگي مردم در عهد محمود غزنوي‌
بارتولد مي‌نويسد، نظام الملك و بعضي ديگر از نويسندگان غالبا به اعمال و رفتار محمود اشاره مي‌كنند. «بدين‌سبب لازم مي‌دانيم درباره خصوصيات اصلي دوران سلطنت محمود، اندكي مشروحتر سخن گوييم؛ به‌ويژه كه تا كنون هيچكس به اين مهم نپرداخته. حتي آ. موللر، ضمن سخن از ويژگيهاي خوي و سيرت محمود، تقريبا فقط به جد و همت خستگي‌ناپذير وي اشاره مي‌كند و بس. از صفات منفي محمود، فقط از تعصبات مذهبي كوته‌بينانه وي سخن مي‌رود كه در نتيجه آن، سيل خون كفار را در هندوستان جاري كرد و در متصرفات خاص خويش بيرحمانه مرتدان و بددينان را معدوم ساخت.
ولي دوران سلطنت محمود، جوانب ديگر، جوانبي تاريكتر نيز دارد و هزاران هزار از اتباع وي نه تنها به اتهام ارتداد و بد ديني بلكه بر اثر فشار مالياتهاي خانمان بر باد ده
______________________________
(124). ادوارد براون، تاريخ ادبيات ايران از فردوسي تا سعدي، ترجمه فتح اللّه مجتبائي، ص 549.
ص: 257
جان مي‌سپردند. لشكركشيهاي محمود به هندوستان غنايم فراوان نصيب شخص وي و نگهبانان او و «غازيان داوطلب» بسياري كه از هرسو و از آنجمله از ماوراء النهر به طرف او روي مي‌آوردند مي‌گردانيد. گاه محمود از محل آن غنايم و نقود، ساختمانهاي زيبا، مثلا مسجد و مدرسه، در غزنه برپا مي‌كرد. ولي اين لشكر كشيها براي عامه ناس و اكثريت مردم جز منبع فقر و بينوايي نبود. محمود براي لشكركشيهاي خود به پول نيازمند بود.
پيش از يكي از اين لشكركشيها، محمود فرمود در ظرف مدت دو روز، مبلغ ضروري را گرد آورند و اين فرمان مجري شد، و به گفته مورخ درباري، مردم را به خاطر آن همچون گوسفند پوست كندند؛ به قول عتبي: «سلخوا سلخ الغنم.» اين‌گونه افعال و وقايع نشان مي‌دهند كه بر خلاف آنچه مورخ مزبور مي‌گويد، فقط ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني مسؤول وضع ماليات خانمان- سوزي كه باعث شد: «از هيچ روزن دود برنخيزد، و از هيچ ديه، كس بانگ خروس نشنود و اهل حرث و زرع از عوارض تكلفات و نوازل انزال و اقسام قسامات، وطن بازگذارند و دست از زراعت بكشند» نبوده است، بلكه ابو العباس يكي از عوامل و مجريان اين وضع شوم بود.
در اين ميان و در چنين احوالي، سال قحطي آغاز شد (401 هجري). بر اثر يخ‌بندان زودرس گندم نروييد، و مردم سخت محتاج و فقير شدند و حال آن‌كه در نيشابور گندم به قدر كافي وجود داشته، و به شهادت عتبي، روزي 400 من نان فروخته نشده در بازار باقي مانده بوده، مورخ مزبور اين واقعه را نقل كرده تعجب مي‌كند كه «در امكان اقوات چون باري- تعالي حكمي رانده باشد و برات وفات قومي روان كرده، حكم او را مانعي و قضايش را دافعي نباشد.» گويا تنها در نيشابور و اطراف آن قريب صد هزار نفر تلف شده بودند.
به تقريب، همه سگان و گرگان نابود شدند و آدمخواري نيز ديده شده بود. بديهي است كه مقصران و مرتكبان به مجازات شديد محكوم شدند، ولي اين محكوميتها بي‌اثر بود.
سلطان به حكام خويش فرمود تا ميان ساكنان فقير پول تقسيم كنند و به همين اكتفا كرد.
ولي چون بر اثر فقر و بينوايي ساكنان، امر وصول مالياتها متوقف گشت و وزير از ارضاي توقعات پولي سلطان جدا سرباز زد، ناگزير اقدامات مؤثرتري به عمل آوردند. و سلطان لازم دانست به ياري نماينده اشراف كه از جرگه عناصر قرطاس باز اداري به دور بود، يعني به استعانت از دهقان ابو اسحق محمد بن حسين، رئيس بلخ متوسل شود. معلوم نيست كه رئيس به چه وسيله‌اي موفق شد (در همان سال 401 ه.) در هرات، مبلغ هنگفتي گرد آورد. معهذا وزير اقدامي براي گرد آوردن مبلغ كسري به عمل نياورد و داوطلبانه خود به زندان رفت و با اين عمل خويش خشم سلطان را برانگيخت. اموال وزير ضبط و مصادره شد، و وي را مجبور كردند تا سوگند ياد كند كه در هيچ جا پولي پنهان نكرده. بعد گويا معلوم شد كه به رغم سوگند خويش وجهي را نزد يكي از بازرگانان بلخ به امانت سپرده است. جريان بازجويي تجديد شد، وزير بينوا را هرروز شكنجه كردند، تا سرانجام بر اثر آن درگذشت (404 ه.).
محمود از غيبت خويش به هنگام مرگ وزير استفاده كرد و نارضايي خود را از شدت عمل مجريان اراده خويشتن اعلام داشت.
ساختمانهاي زيباي محمود با وجوهي كه از هندوستان حاصل شده بود برپا مي‌شد،
ص: 258
ولي خرج نگهداري ابنيه مزبور بار سنگيني بر دوش مردم بوده است. حافظ ابرو داستان جالب توجهي مستخرج از بخش مفقود تأليف بيهقي، درباره باغ زيبايي كه محمود در بلخ احداث كرده بود نقل مي‌كند. نگهداري باغ مزبور به عهده ساكنان شهر محول شده بود. سلطان در آن باغ مجالس بزم و سرور برپا مي‌كرد، ولي همواره مجالس بزم بر هم مي‌خورد، و به زودي متوقف مي‌شد. روزي سلطان از نزديكان خود پرسيد كه چرا به رغم زيبايي باغ هرگز نتوان بزم و سروري را در آن به پايان رسانيد. ابو نصر مشكان (عميد، استاد بيهقي) رخصت خواست كه سخن بي‌پرده گويد و اظهار داشت كه مردم بلخ همه از بي‌ثمري نگهداري اين باغ در غمند و هر ساله پرداخت مبالغ كلاني را كه صرف اين امر بي‌وجه مي‌شود ميان خود تقسيم مي‌كنند، و بدين‌سبب، سرور به دل سلطان راه نمي‌يابد. سلطان متغير شد و چند روز با ابو نصر سخن نگفت. چيزي نگذشت كه غوغاي مردم، سلطان را در يكي از معابر بلخ متوقف ساخت و جمعيت شكوائيه‌اي عليه عوارض مزبور به وي تسليم كردند. سلطان بي‌درنگ گمان برد كه شاكيان را ابو نصر برانگيخته و حال آن‌كه وي هيچ اطلاعي از قصد و نيت ايشان نداشته است.
پس از آن محمود رئيس بلخ را احضار كرد و پرسيد كه در سال 397 هجري، شهر بلخ از قراختائيان، كه وي (سلطان) آنها را از آنجا طرد كرد، چه مبلغ زيان ديد؟ رئيس بلخ گفت زيان وارد را به زبان رقم بيان نتوان كرد، «آنان شهر را بي‌سبب ويران كردند، و زمان بسيار لازم است تا شهر به حالت پيشين برگردد، و اين خود محل ترديد است.» آنگاه سلطان گفت «ما چنين مصائبي را از ساكنان شهر به دور مي‌داريم و آنان از نگهداري باغي براي من مضايقه دارند.»
رئيس پوزش خواست و گفت: «آن‌كس (كه شكايت آورد) با ما ديداري نداشته و اين شكوائيه بدون اطلاع نيكان و بزرگان تسليم شده است.»
معهذا چهار ماه بعد كه سلطان عازم غزنه بود، فرمود تا فرماني نويسند و مردم بلخ را از وظيفه نگهداري باغ معاف دارند و اين وظيفه را بر عهده يهوديان محول كردند، و ضمنا دستور صادر گرديد كه بيش از پانصد درهم از ايشان نستانند.
بدين قرار از لحاظ توجه به رفاه و آسودگي مردم، محمود را نمي‌توان در شمار سلاطين روشندل قرار داد. اما راجع به اينكه شاعران و دانشمندان در دربار وي از حمايت او برخوردار بودند حتي آ. موللر، به رغم جانبداري خويش از محمود، اعتراف مي‌كند كه اين حمايت فقط مولود تمايل نامجويانه وي بود، نه عشق واقعي به معارف و فرهنگ. توجه محمود به امور ديني نيز دليل زهد و تقواي صادقانه وي نبوده است ... محمود از علما و شيوخ حمايت مي‌نمود، ولي اين حمايت تا حدي مرعي مي‌گشت كه ايشان آلت بي‌اراده سياست او بوده‌اند ... ابو بكر در امر تعقيب و ايذاء مرتدان و بد دينان دست راست سلطان بود ... غزوات محمود انگيزه‌اي جز تصرف ثروتهاي هندوستان نداشته ... گاه اتهام ارتداد و بد ديني بهانه‌اي براي ضبط اموال مردم بود.» «125»
______________________________
(125). تركستان نامه، پيشين، 608 تا 613 (به اختصار).
ص: 259
محمود به نام دفاع از دين با هرگونه جنبش اعتراضي خلق به عنوان ارتداد و بيديني جنگ و مبارزه مي‌نمود. مخصوصا با قرمطيان، اسماعيليان و شيعيان بيرحمانه ستيز، و اموال آنان را ضبط مي‌كرد، و از اين راه بر شمار گنجينه‌هاي خود مي‌افزود؛ در حقيقت طرفداري او از اسلام بيشتر براي جمع ثروت بود.

لشكريان محمود
«غلامان ترك زرخريد، مانند عهد خلفا و سامانيان، هسته مركزي و اساس نيروهاي جنگي محمود را تشكيل مي‌دادند، ولي محمود بر خلاف زمان ماضي توانسته بود نظم و انضباط سختي را در ميان ايشان برقرار سازد.
لشكر غلامان وسيله‌اي بود كه محمود به ياري آن موفق به لشكركشيهاي مظفرانه و وسيع گرديد و در عين حال، توانست توده‌هاي مردم را در متصرفات وسيع خود در حال انقياد و اطاعت نگاه دارد.
محمود گذشته از لشكر غلامان ترك از داوطلبان كه به اصطلاح غازي يا مبارزان راه دين ناميده مي‌شدند نيز كاملا به منظور لشكركشيهاي غارتگرانه، و جهانگشاييهاي خويش استفاده مي‌كرد.
به طوري كه آ. يو. ياكوبوسكي معلوم كرده است جلب عده‌اي كثير از غازيان به نيروهاي جنگي، تنها جنبه نظامي نداشته بلكه در عين حال، سياست اجتماعي معيني بود كه محمود، تعقيب مي‌كرد.
دولت محمود با جلب روستاييان بي‌زمين به صفوف غازيان، و فريب ايشان به اميد كسب ثروت از غنايم جنگي هندوستان، كه در واقع امر جز مشتي از خروار آن نصيب آنان نمي‌گشت، مي‌كوشيد تناقضات طبقاتي را محو و نارضايي عامه مردم را تقليل دهد.
نهضت غازيان مي‌بايست كار يك مجراي انحرافي و دريچه اطمينان را انجام دهد و جديترين عناصر مردم استثمارشده زحمتكش شهر و روستا را منصرف كند و در مسيري كه براي قدرت فئودالها خطرناك نباشد، قرار دهد.
غازيان پس از لشكركشي در مرزهاي نواحي مسخره باقي مي‌ماندند يا با اموال غارتي به ميهن بازمي‌گشتند و شريك و انباز دستبردهاي مشروع! مي‌شدند.
اما راجع به عامه مردم زحمتكش روستاها و شهرها، كاميابيهاي جنگي محمود و زرق و برق دربار وي نه تنها وضع اينان را بهتر نمي‌كرد بلكه دشوارتر مي‌ساخت.
غنايم حاصله از لشكركشيها، هرقدر هم زياد مي‌بود، هرگز نمي‌توانست هزينه‌هاي هنگفت نگاهداري لشكر و دربار و اشتهاي روزافزون محافل درباري و سران نظامي و فئودال را جبران و ارضا كند.
سنگيني بار ماليات افزايش يافت، زيرا براي تدارك مقدمات تهاجم به هندوستان دائما مالياتهاي فوق العاده مأخوذ مي‌گرديد. حتي وقايع‌نگاران درباري هم ناگزير نوشته‌اند كه هنگام اخذ ماليات «رعايا را مانند گوسفندان پوست مي‌كندند.»
مورخان مي‌نويسند كه بسياري از روستاها و حتي نواحي خالي از سكنه شده، مجاري آبياري ويران و متروك گشت. و سبب اين وقايع را فقط افزايش ميزان خراج و سوء استفاده‌ها و
ص: 260
رشوه‌خواريها و سختگيريهايي كه مأموران هنگام وصول آن معمول مي‌داشتند مي‌توان دانست.
پديده‌اي كه در تمام نواحي مهمه كشور عموميت پيدا كرده بود، تنزل فاحش بهاي زمين بود، و اين پديده در كشورهايي كه در آن كشاورزي پيشرفت كرده بود، ندرتا ديده مي‌شد.
يك پديده ديگر خشكساليهاي پي‌درپي بود كه بر اثر آن، مردم گروه‌گروه در شهرها و روستاها از گرسنگي جان مي‌سپردند.
چنانكه د. و. بارتولد معلوم كرده است، محمود با پشتكار و استمرار خارق العاده‌اي به اين اصل فئودالي كه روستاييان و شهريان فقط موضوع خراج مي‌باشند، معتقد بود و آن را به كار مي‌بست.
ابو الفضل بيهقي، مورخ معروف نقل مي‌كند كه مردم بلخ مورد سرزنش قرار گرفته بودند كه چرا در غياب محمود، در برابر حمله دشمن خارجي، يعني لشكريان قراختائيان، مقاومت كرده‌اند.
... بدين طريق مردم را مانند نيرويي كه ماليات بايد بپردازد مي‌نگريستند. ضمنا بايد گفت كه در زمينه حيات سياسي آن دوران، محمود از لحاظ نيرو و صفات ممتازه فرماندهي، اميري جدي و شايسته و برجسته بود. در دوران او پيشرفتهايي در زمينه بازرگاني، صنعت و فرهنگ و تمدن به دست آمد ولي نبايد در ارزيابي پديده‌هاي مثبت زياده‌روي كرد زيرا در پشت اين نماي فريبنده، نارضايي عميق مردم از شيوه اداري كه موجب فقر و بينوايي آنان بود و تضادهاي حاد اجتماعي پنهان بود.» «126»

روش تخريبي محمود در جريان غزوات‌
يكي از گناهان نابخشودني محمود در جريان جنگها اصرار او در تخريب و محو آثار هنري بود. «سلطان محمود وقتي به ناحيه «مترا» رسيد چنان مجذوب زيبايي عمارات و معابد آنجا شد كه در نامه‌هاي خود به غزنين به قول مترجم تاريخ يميني، «چنان شرح فرموده كه اگر كسي خواهد كه مثل آن ابنيه انشا كند، سد هزار بار هزار دينار بر آن خرج شود.» ولي زيبايي اعجاب‌انگيز اين ديار كه محمود هم آن را ستوده بود از تعصب وي نكاست. گرديزي مي‌نويسد: «چون امير محمود رحمه اللّه، بدين ولايت مأثوره رسيد هيچكس به حرب پيش او نيامد، بفرمود تا لشكر اندر آن ولايت اوفتادند و هرجاي كه بتكده بود، همي كندند و همي سوختند و مال آن ولايت به تاراج همي بردند و امير محمود از آن بتخانه‌ها و خزاين آن ديار چندان مالي يافت كه اندازه آن پديد نبود.» «127» در آن روزگار نيز مردان منصف و شرافتمندي چون فردوسي طوسي و قاضي بو الحسن بولاني قاضي بست و فرزندش بوبكر، اين اعمال وحشيانه را تنفيذ و تأييد نمي‌كردند.
فردوسي طوسي آنجا كه مي‌فرمايد:
شود بنده بي‌هنر شهريارنژاد و بزرگي نيايد به كار
... همه گنجها زير دامن نهندبميرند و كوشش به دشمن دهند
______________________________
(126). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 288 به بعد (به اختصار).
(127). زين الاخبار، پيشين، ص 59.
ص: 261 زيان كسان از پي سود خويش‌بجويند و دين اندر آرند پيش نه تنها به روش تجاوزكارانه محمود غزنوي بلكه به سنت وحشيانه و غلطي كه اعراب در خاورميانه معمول داشتند، شديدا اعتراض مي‌كند.
در عهد مسعود، قاضي بست در عين نيازمندي و احتياج، دست رد به سينه بو نصر مشكان مي‌گذارد و از گرفتن كيسه‌هاي زري كه محمود از هند آورده بود امتناع مي‌ورزد و مي‌گويد: «به قيامت حساب اين نتوانم داد.» «128»
«... سلطان محمود روزي از ابو طاهر ساماني پرسيد كه سامانيان چه مقدار جواهر جمع كرده بودند؟ گفت: رضي را به قدر هفت رطل جمع شده بود. سلطان خداي را شكر كرد و گفت:
«مرا از مال اعدا صد رطل زياده به دست افتاده» «129» همچنين در مجمع التواريخ آمده كه:
از زر و سيم كه بر پشت حمال و رجال كردند آنچه در ضبط كتاب و حساب آمد، هفتاد هزار بار هزار درم شاهي بود و هفتصد هزار و چهارصد من زرينه و سيمينه بود از اصناف جامه‌هاي رومي و چيني و سوسي و ديگر انواع چندان بود كه پيران دولت و دبيران حضرت از ضبط آن عاجز ماندند.» «130»

آزمندي محمود
سلطان محمود در اواخر عمر به مرض سل مبتلا شده بود و پزشكان از معالجه او درماندند «... چون كار از علاج گذشت ... به عرض خزاين اموال اشارت كرد، نخست نفايس خزاين را از عقود و نقود و جواهر زواهر بيضا كه در خزانه عقول و فحول نگنجيدي، به نظرش جلوه دادند، به چشم حسرت در آنها نگريست، به هاي‌هاي بگريست ... همچنين دواب و اصطبل و استران را در ميان ميداني به نظر امعان ملاحظه نموده آنها را هم به حال خود روان داشت، نظم:
در اول چو خواهي كني جمع مال‌بسي رنج بر خويش بايد گماشت
پس از بهر آن تا بماند به جاي‌شب و روز مي‌بايدت پاس داشت
از اين جمله آن حال مشكلتر است‌كه آخر به حسرت ببايد گذاشت.» «131» محمود را پس از 35 سال حكومت توأم با قتل و غارت و كتاب‌سوزي در قصر فيروزه غزنين به خاك سپردند.
بعضي مي‌گويند محمود طبع شعر داشته، چون مرگ خود را نزديك ديد ابيات زير را سرود:
ز بيم تيغ جهانگير و گرز قلعه گشاي‌جهان مسخر من شد چو تن مسخر راي
گهي به عز و به دولت همي نشستم شادگهي ز حرص همي رفتمي ز جاي به جاي
بسي تفاخر كردم كه من كسي هستم‌كنون برابر بينم همي امير و گداي
اگر دو كله پوسيده بركشي ز دو گورسر فقير كه داند ز كله كسراي
______________________________
(128). نگاه كنيد به: تاريخ بيهقي، پيشين، ص 512.
(129 و 130). سعيد نفيسي، در پيرامون تاريخ بيهقي، ج 2، ص 678 و 679.
(131). همان، ص 659.
ص: 262
سلطان محمود بيش از كليه سلاطين غزنوي براي كشورگشايي و كسب افتخارات ظاهري سعي و كوشش كرده است؛ به همين مناسبت، ابنيه و عماراتي برپا كرد و عده‌اي از علما و شعرا را، كه با خلق و خوي او سازگار بودند، در پناه حمايت خود گرفت. ولي چنانكه گفتيم، در راه آسايش مردم و رشد اقتصاديات و تحكيم بنيان حكومت خود قدمي برنداشت.
به همين جهت، در دوران قدرت او اقتصاد ملي شكست خورد، فعاليتهاي كشاورزي و بازرگاني تقليل يافت و مناسبات تجاري بين مناطق مختلف ضعيف گرديد، و با مرگ او سستي و بيپايگي دستگاه حكومتش بيش از پيش آشكار شد.
محمود، در مرض مرگ، پسر خود محمد، را كه مردي ضعيف النفس بود به جانشيني برگزيد ولي سران سپاه به مسعود، پسر ديگر محمود، گرويدند و محمد را دستگير و كور كردند.
سلطان مسعود از 421 تا 432 ه. امارت كرد و از دوران حكومت او مقدمات تجزيه حكومت غزنوي فراهم گرديد. تركمانان غز و سلجوقي كه در شمال درياچه اورال حاليه و حدود شط سيحون و جيحون و دشت بين درياي اورال و خزر سكونت داشتند، به تدريج بر قدرت و نفوذ خود افزودند و با قبول دين اسلام كم‌كم از اطاعت سلاطين غزنوي خارج شدند.
چنانكه در سال 430 مسعود با تمام قواي خود، در حدود مرو با تركان سلجوقي مواجه شد و از آنان در دندانقان به سختي شكست خورد و بار و بنه خود را از دست داد و به غزنين پناه آورد. يك سال بعد، سلطان مسعود در سفر هند به دست گروهي از لشكريانش دستگير و مقتول شد و كليه دارايي او به غارت رفت. لشكريان مسعود برادر كور او، محمد را به سلطنت برداشتند.

حرص مسعود
مسعود، مانند پدر خود، محمود به مال‌ومنال دنيا حرص و آزي تمام داشت تا جايي كه براي دست يافتن به زر نقد، جامه و جواهر، و ديگر چيزهاي امير محمد، به حاجب خود، بكتكين، مأموريت داد و او از حدود ادب و نزاكت خارج شد و به قول بيهقي: «... امير را براندند و سواري سيصد و كوتوال قلعه كوهتيز با پياده‌اي سيصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماريها و حاشيت را بر استران و خران، و بسيار نامردي رفت در معني تفتيش، و زشت گفتندي و نه جاي آن بود؛ كه علي اي حال فرزند محمود بود.» همچنين مسعود دستور مي‌دهد تمام پولهايي را كه امير محمد در دوران كوتاه سلطنت خود به عنوان صله به اشخاص مختلف داده، بازگيرند و تحويل خزانه دهند و اين كار را علي رغم مصلحت خود انجام داد و هرچه را وي به شعرا، لشكريان، و نوازندگان دهل و نقاره و غيره داده بود گرفتند و به خزانه مسعود تحويل دادند. رنجش و خشم و غضب او معمولا با فرستادن چند يا چندين هزار دينار به خزانه تبديل به لطف و عطوفت مي‌شد. فرمانداران و رجال مملكت چون مي‌دانستند كه محمود و مسعود به مصالح ملك و ملت و سعادت توده مردم توجهي ندارند و تنها راه جلب توجه و محبت سلطان تسليم پول است، خواه و ناخواه به مردم فشار مي‌آوردند تا از چپاول طبقات مظلوم و بي‌پناه مالي گرد آورند و سهمي از آن را به خزانه سلطان دهند تا او بتواند با خيال راحت، پولهايي را كه با اين وسايل نامشروع از توده مردم گرفته است در راه عيش و عشرت صرف كند و به شعرا و درباريان متملق بدهد.
ص: 263

مظالم مسعود
مسعود مانند پدر خود، چنانكه ديديم، به مصالح و منافع اكثريت مردم كوچكترين عنايتي نداشت. او نيز جز به مطامع شخصي به چيزي توجه نمي‌كرد. به طوري كه در تاريخ بيهقي ياد شده است، مسعود از مردم بينواي آمل انتظارات مالي نامشروعي داشت كه مردم از پرداخت آن عاجز بودند تا جايي كه وزير او خطاب به سلطان گفت: «اين نواحي بكنند و بسوزند و بسيار بدنامي حاصل آيد و سه هزار درم نيابند؛ اين است بزرگ جرمي! اگر همه خراسان زير و زبر كنند اين زر و جامه به حاصل نيايد.» اما سلطان شراب مي‌خورد و از سر نعمت و مال و خزاين خويش اين سخن گفته است.
بيهقي در تاريخ گرانقدر خود، بدون آنكه از رابطه علت و معلولي شكست مسعود از سلاجقه سخن گويد، اين واقعه را كه نتيجه مستقيم سياستهاي غلط اقتصادي و اجتماعي و نظامي اين مرد بود، به قضا و قدر حوالت مي‌كند و مي‌گويد: «اين نخست وهني بود بزرگ كه اين پادشاه را افتاد و پس از اين، وهن بر وهن بود تا خاتمت كه شهادت يافت و از اين جهان فريبنده با درد و رنج رفت، و چگونه دفع توانستي كرد قضاء آمده را كه در علم غيب چنان بود كه سلجوقيان بدين محل خواهند رسيد.» «132» بارتولد مي‌نويسد: «... مسعود فقط عيوب و نواقص پدر را به ارث برده بود ... او مي‌خواست مانند پدر همه امور را به نظر خود حل و فصل كند ولي چون از لياقت و شايستگي پدر بي‌بهره بود، تصميمات نكبت‌بار اتخاذ كرد، و بدون توجه به اندرزهاي اشخاص كارآزموده به سختي در اجراي آن پافشاري مي‌كرد ... وي در برابر بدبختي از هر زن سست‌عنصري ضعيفتر بود، طمع و نفع‌پرستي مسعود به هيچ‌وجه كمتر از محمود نبود و عوارض و تحميلاتي كه در زمان وي بر مردم وضع شده بود، به حد اعلا رسيد.
در زمان سلطنت مسعود، نمونه‌هاي چندي، از مجازات دله دزدان براي خوشايند دزدان بزرگ ديده مي‌شود ولي غارتگراني كه حاصل دزدي خود را با سلطان در ميان مي‌گذاردند، مي‌توانستند با آسودگي خاطر فعاليت خويش را دنبال كنند؛ از آنجمله ابو الفضل سوري، حاكم خراسان مقامي خاص داشت. سلطان از سوري هداياي فراوان و گرانبها دريافت مي‌داشته، معهذا اين هدايا نيمي از آنچه از مردم گرفته بود، شمرده نمي‌شد. مردم را كارد به استخوان رسيده بود، و اعيان و بزرگان نامه‌ها نوشتند و رسولان به ماوراء النهر فرستادند و به اعيان تركان بناليدند و از ايشان ياري طلبيدند ...» «133»
از مرگ مسعود تا سال 582 تني چند از خاندان غزنوي حكومت و سلطنت كردند كه از آن ميان سلطنت بهرامشاه بن مسعود بيش از ديگران قرين امنيت و آرامش بود.
بطور كلي در دوران حكومت سلاطين اخير غزنوي فئودالها، تركان غز و راجه‌ها و متنفذين هر ناحيه سر به مخالفت برداشتند و هر روز مشكلي بر مشكلات موجود مي‌افزودند تا سرانجام در سال 582 دولت غزنويان به پايان رسيد.
______________________________
(132). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 497.
(133). تركستان نامه، پيشين، ص 618؛ و نگاه كنيد به كريم كشاورز، حسن صباح. ص 6.
ص: 264

حكومت سلجوقيان‌

اشاره
سلاجقه كه شعبه‌اي از تركان غز بودند، به علت مهارتي كه در تيراندازي و جنگجويي داشتند، در مدتي كوتاه، قدرت و نفوذ نظامي و سياسي خود را در خاور ميانه بسط دادند و بنيان حكومت غزنويان را متزلزل كردند. ظاهرا سلطان محمود در سال 415 هجري، هنگام عقد قرارداد با قدر خان، امير تركستان، به تركان سلجوقي اجازه داد كه در حدود خراسان مستقر شوند ولي ديري نگذشت كه محمود به ارزش نظامي آل سلجوق پي برد و از كرده پشيمان گرديد.
به طوري كه راوندي در راحة الصدور (كه تاريخ آل سلجوق است) متذكر شده، سلطان محمود روزي در ضمن گفتگو با يكي از فرزندان سلجوق به اين نتيجه رسيد كه آل سلجوق نيروي جنگي توانايي در پشت سر خود دارند و در صورت لزوم مي‌توانند سيصد هزار سوار جنگي، در ميدان رزم آماده سازند؛ از اين رو محمود به غدر و نيرنگ متوسل مي‌شود و بطوري كه در راحة الصدور آمده به امراي خود دستور مي‌دهد كه اسرائيل، فرزند سلجوق، و سران سپاه او را توقيف و زنداني كنند.
آنگه نان خواست و مجلس بياراست؛ نان خوردند و دست به شراب آوردند سه شبانه‌روز صبوحي كردند. محمود خلعتهاي خوب به اسرائيل و خيل او داد.
بعد از آن هر اميري را از لشكر خود فرمود تا سرخيلي و مقدمي را به وثاق خود مهمان بردند و شرابهاي گران در دادند و چون مست شدند بندهاي گران برنهادند و او با اسرائيل همان كرد و هم در شب به قلعه كالنجار فرستاد.
اسرائيل هفت سال در زندان بود تا درگذشت. چون مرد، فرزندش، قتلمش، از آنجا گريخت و به قبيله خود پيوست و سوگند خورد كه انتقام خون پدر را از سلطان محمود مكار بستاند.
پس از مرگ محمود، بر حسب وصيت وي، محمد كه مردي ضعيف النفس و نالايق بود به جانشيني او نشست ولي دوران سلطنت محمد، چنانكه گفتيم، چندان نپاييد.
پس از آنكه مسعود به سلطنت رسيد، كشمكش و نزاع او با سلجوقيان آغاز شد و بالاخره در جنگي كه در حدود سال 431 ه. بين او و سلجوقيان در ناحيه دندانقان درگرفت مسعود به سختي شكست خورد و به غزنين گريخت. به طوري كه در تاريخ بيهقي به تفصيل ياد شده است، مشاوران و نزديكان مسعود مكرر و به عبارات گوناگون او را از رفتن به هندوستان بازداشته و بر آن داشتند كه به تجهيز قوا پردازد و تركان سلجوقي را از مناطق اشغال شده بيرون راند ولي مسعود به اندرز آنان گوش نداد و نتيجه خودسري مسعود آن شد كه پس از برگشت از هندوستان، زمام امور يكسره از دست او و عمالش خارج گرديد.
پس از شكست دندانقان، خطه خراسان از كف غزنويان خارج شد. طغرل در نيشابور به تخت نشست و چغري بيگ در مرو زمام امور را به دست گرفت. بايد دانست كه تركان غز و تركمنها قبايلي چادرنشين بودند كه با گذشت زمان و رشد نيروهاي توليدي آثار يك جامعه طبقاتي در بين آنان آشكار شده بود. اعيان چادرنشين به تدريج در نتيجه تجاوز به مناطق مجاور و غارتگري و تحصيل غنايم، نفوذ و قدرت بيشتري پيدا كردند و از چادرنشينان ساده ترك
ص: 265
طبق رسوم و عادات خودشان بهره‌كشي مي‌كردند.
اين قبايل چادرنشين، پيش از آنكه در نتيجه فتوحات نظامي شهرنشين شوند، در شرايط پدرشاهي زندگي مي‌كردند و از اعيان و متنفذين محلي اطاعت مي‌نمودند. سران قوم براي آنكه بتوانند مرتع مناسبي براي گله‌هاي روزافزون خود پيدا كنند و مخصوصا براي به دست آوردن غنيمت، و چپاول مناطق معمور و بهره‌كشي از مردم اسكان يافته خراسان و ماوراء النهر، همواره فكر كوچيدن و تجاوز به اين مناطق را در سر مي‌پرورانيدند و چنانكه مي‌دانيم، غزان در عهد دولت محمودي با اجازه او بين سرخس و ابيورد جاي پايي براي خود بازكردند. با اينكه در آغاز امر صحبت از چهار هزار خانوار در ميان بود، ولي سيل مهاجرين همواره رو به فزوني بود و پس از مرگ محمود و ضعف حكومت غزنوي، هجوم تركان غز به شمال خراسان فزوني گرفت. در نتيجه اين احوال بين چادرنشينان متجاوز و مردم صلحجوي محلي غالبا تصادماتي روي مي‌داد. و همين اعتراضات مردم محلي و نامه‌ها و گزارشهاي مأمورين ديواني، سرانجام مسعود را بر آن داشت كه با تركان غز دست و پنجه نرم كند و چنانكه اشاره كرديم، در دو پيكاري كه بين سپاه غزنوي و تركان سلجوقي درگرفت هربار پيروزي نصيب آنان گشت، به طوري كه در سال 430 ه. طغرل فرزند ميكائيل بن سلجوق، خود را پادشاه شمرد و در مرو و نيشابور خطبه و سكه به نام خود خواند، و پس از آنكه مسعود در راه هندوستان به دست غلامان خود كشته شد، در حقيقت بساط حكومت غزنويان در ايران برچيده شد و فقط نفوذ چند تن از آنان مدتي در غزنين و هندوستان دوام يافت و سرانجام دولت غزنويان در 582 ه. به دست غوريان بكلي منقرض گرديد. سلجوقيان پس از فتح ري، اصفهان، همدان، هرات، سيستان، كرمان، فارس و آذربايجان وارد بين النهرين عليا و ارمنستان شدند. مهمترين پيروزي آنها فتح بغداد و سقوط آخرين دژ آل بويه بود. طغرل، خليفه را بر آن داشت كه خطبه به نام وي بخواند و به او لقب سلطان عطا كند. طغرل پس از مرگ چغري بيگ، حكومت نواحي شرقي را به الب‌ارسلان، پسر چغري بيگ، سپرد. الب‌ارسلان در دوران كوتاه سلطنت خويش ارمنستان را متصرف شد و در جنگ با قيصر روم، رومانوس بر وي چيره شد و او را اسير خود گردانيد و خونبهاي او را سه كرور دينار تعيين كرد. الب‌ارسلان در طي جنگي كه در ماوراء النهر با ياغيان مي‌كرد، به دست يوسف نامي، كه از شمار اسيران بود، ضربتي خورد و پس از چند روز جان سپرد.

ملكشاه‌
پس از مرگ الب‌ارسلان، ملكشاه كه بيش از هفده يا هجده سال نداشت، تحت حمايت نظام الملك زمام امور را به دست گرفت و بر تمام مشكلاتي كه در گوشه و كنار مملكت براي او پديد آمده بود، به كمك خواجه فايق آمد و مدت بيست سال با قدرت فراوان حكومت كرد. در سالهاي آخر سلطنت، به شرحي كه در فصول بعد خواهيم گفت، مناسبات او با خواجه نظام الملك تيره شد و پس از آنكه نظام الملك كشته شد، ملكشاه نيز ظاهرا به دست يكي از ايادي خواجه مسموم گرديد و درگذشت. دوران حكومت ملكشاه اوج قدرت آل سلجوق است. مرزهاي سلجوقيان از مغرب به درياي مديترانه و از مشرق به كاشغر و درياي خوارزم و از شمال به جبال قفقاز و از جنوب به خليج فارس
ص: 266
رسيد، ولي بين اين اقوام گوناگون هيچگونه پيوند اقتصادي و فرهنگي وجود نداشت. به همين علت، اين وحدت ظاهري چندان نپاييد.
پس از مرگ ملكشاه، زنش، تركان خاتون، مي‌كوشيد محمود فرزند خود را به جاي پدر بنشاند ولي در جنگي كه بين محمود و بركيارق، فرزند ارشد ملكشاه، درگرفت، پيروزي نصيب بركيارق شد. سلطنت بركيارق نيز چندان دوام نيافت و پس از او برادرش محمد به سلطنت رسيد و مدتي بر سراسر متصرفات سلجوقي فرمانروايي كرد. وي حكومت خراسان را به سنجر سپرد و چندي با فرقه اسماعيليه دست و پنجه نرم كرد. پس از مرگ او، فرزندانش در ايران غربي حكومت مستقلي تشكيل دادند و سنجر بر سراسر شرق و مركز ايران و ماوراء النهر و خوارزم، فرمانروايي يافت. سنجر در دوران سلطنت چهل ساله خود از تركان قراختايي كه به تحريك آتسز خوارزمشاه به ماوراء النهر تاخته بودند، به سختي شكست خورد. و آخرين واقعه ناگوار پادشاهي او شكستي است كه از تركان غز خورد، و مدت دو سال در ميان تركان به اسارت زندگي مي‌كرد. سرانجام باتدبير يكي از ياران خود از چنگ آنان گريخت ولي پس از رهايي از دست دشمنان، به علت بيماريهايي كه داشت، عمرش چندان نپاييد و در 552 هجري درگذشت.

نامه اسيران روم به سلطان سنجر
در ايام دولت سنجري، ملك روم به ولايات اسلام حمله‌ور شد و تمام منطقه ميافارقين را خراب نمود و پنجاه هزار مسلمان از مرد و زن اسير گرفت، و چون لشكريان اسلام شكست خوردند، مردم دست توسل به دامن امامي كه در ميان آنان بود، زدند و از وي كمك خواستند. وي مصلحت در آن ديد كه مردم فرياد نامه‌اي به عنوان سلطان سنجر بنويسند، باشد كه اين گره به دست او گشاده شود. اينك سطري چند از آن نامه جانگداز و ملامت‌بار و شرحي كه سلطان سنجر به پادشاه روم نوشته، براي اطلاع خوانندگان بر اوضاع اجتماعي آن ايام، نقل مي‌كنيم:
«... چون آن خداوند عالم و پادشاه مشرق و مغرب، كه تا جهان است جهاندار باد، عقد دولت سلجوق را واسطه سعادت و تاج شاهي را گوهر شب‌افروز است، چرا علم كفر در ديار اسلام برافراشته‌اند و منجوق كفر سر به عيوق ناپاكي رسانيده، و آن دياري كه به سكون اهل دل‌آراسته و به منابر و مساجد مزين بود، به لوث خنازير ملوث و معدن فضايح شده؛ مگر پادشاه اين خبر نشنيده است كه «كلكم راع و كلكم مسؤل عن رعيته ...» ملوك سالف ...
رعيت را در نوبت جهانداري چنين خوار نكردند و فرداي بازپسين را انديشه داشتند ...
در عهد سلطنت اگر در ساحت ديار ممالك- عمرها اللّه بالاقبال- از دست جور ظالمي ممتحني يا ضعيفي يك شب ناخوش خسبد، به جلال باري تعالي كه پادشاه روزگار را با همه عظمت و سلطنت بدان مؤاخذت خواهد بود ... ما بيچارگان و ستمديدگان روم از مخدرات و اطفال و كهول مسلمانان زيادت از صد هزار خواجه و خاتون ترك و تازيك و عالم و جاهل و ضعيف و قوي و درويش و توانگر قصه شكايت را با آه سحر آميخته و به خون چشم رنگ داده به حضرت الوهيت، بدان بارگاه بي‌نيازي مي‌فرستيم و از خوار كاري پادشاه روزگار و فرمانده روي زمين سنجر بن ملكشاه ... مي‌ناليم و بدان بيداري كه «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» از خواب
ص: 267
سلطان وقت، گله مي‌كنيم. ناله‌ها از عرش درگذشت، يارب مظلومان در گوش فلك گوشوار گشت و پرده آسمان از دود دلها سياه شد و صاحبقران در خراسان آسوده‌خاطر بر تخت به سلطنت و پادشاهي نشسته ... التفات خاطر كجا؟ شفقت اسلام كجا؟ «التعظيم لامر اللّه» كجا؟
«الشفقة علي خلق اللّه» كجا؟ مگر به سمع عزيز نرسيده است يا لاجرم از ازدياد باده ناب و ناله چنگ و رباب و غرور شياطين، به اين تعزيت نپرداخته است. فرياد از سلطان سنجر، المستغاث باللّه از سلطان سنجر؛ زنهار و فرياد و فرياد كه ديگر اسلام را رونقي نمانده است و كار عالم و عالميان به يكبار برگشته و از نوشانوش باده دلها به جوش آمده است و ما بيچارگان و بينوايان، اين عالم را فرستاديم كه بر سر شهامتي دارد، و در طبع سلامتي و در جبلت غيرتي ... به خدمت بارگاه اعلاي مقدس عرضه دارد ... اگر فرياد رسد فرياد رسدش، و اگر داد دهد داد دهدش و اگر خوار گيرد خوار گيردش.»
پس از وصول اين نامه، سلطان سنجر از رفتن به ماوراء النهر منصرف شد و به معين اصم، كه صاحب‌ديوان و انشاء بود، دستور داد نامه‌اي تهديدآميز به پادشاه روم نويسد و خود نيز تصميم گرفت كه به طرف روم حركت كند. اينك قسمتي از نامه سلطان سنجر به ملك روم:
«به سمع ما چنان رسانيدند كه ملك مسيح عظيم الروم در بلاد اسلام آمده است و دست تعدي برگشاده و جميع اسلاميان را اسير كرده و به تيغ گذرانيده و اموال ايشان به غارت و تاراج برده و به غرور شيطان فريفته شده و از عواقب آن ناانديشيده ... چون در اين وقت نامه اسلاميان اسير در آن اقليم به ما رسيده سراپرده ما رو سوي مشرق داشت ...
استغاثت نامه اسيران بخوانديم، حالي بفرموديم تا دهليز سراپرده ما را به سوي روم زدند، و عزم كرديم كه بدان سمت رانيم و هيچ جاي مقام نكنيم تا به دار الملك اروميه و به غيرت اسلام و نصرت آفريدگار، جل و علا، آن بلاد را زير و زبر كنيم. اكنون اگر ملك مسيح عظيم الروم اسيران را به نيكوتر وجهي بازنگرداند و تمامت آنچه از بلاد اسلام برده‌اند بازنرساند و عذر تهور و پريشاني نخواهد، فرمان دهيم تا در ممالك از در روم تا تركستان و هندوستان و شام و شامات و ديار عرب هركجا آفريده‌اي باشد بر مذهب ترسايي و دين مسيح، جمله را به تيغ قهر بگذرانيم و هر ديري و معبدي و كليسايي كه در كل بلاد است با زمين راست و هموار كنند و پست گردانند، پايگاه ستوران و مزبله سازند و بفرماييم تا از مشرق و مغرب و بر و بحر و هند و سند و ترك و عجم لشكرهاي گران بر آن سمت روان كنند ... و دار الملك جهانداري بعد از اين، قسطنطنيه فرماييم و هيچ آفريده‌اي از لشكر روم از خرد و بزرگ زنده نمانيم و جمله روم از قيصريان و جماعت سپاهيان خالي فرماييم ... به جان و روان پيشواي رسل ... كه اگر آن اسيران را بر اين جمله كه فرموديم بر اوطان و بلاد خويش نرسانند و يك كودك از آن جماعت بازگيرند، هرچه بر لفظ مبارك رانديم و در قلم آورديم و نوشتيم، تمامي و جملگي به جاي آريم و ايشان را نكال و عبرت عالميان گردانيم و تا در اروميه و ميافارقين هيچ جاي مقام نسازيم الا به قسطنطنيه.» «134»
______________________________
(134). نقل از: مجله ارمغان، شماره 7 و 8.
ص: 268
سنجر بكلي از آيين مملكتداري بيگانه بود. مأمورين و عمال او در مرزهاي شرقي خراسان و حدود بلخ به انواع ظلم و ستم دست مي‌زدند؛ همين بيدادگريها و عدم حمايت مردم از حكومت سنجر و عمال او سبب گرديد كه در حدود سال 545 ه. غزان چادرنشين به تجاوز تاريخي خود دست بزنند، و كار دزدي و تجاوز را به جايي برسانند كه به قول كريم كشاورز «پس از هشت قرن هنوز عامه مردم ايران كلمه غز را مترادف «دزد» مي‌آورند:
«دزد و غز».
«سلجوقيان مانند غزنويان به مصالح مردم، چنانكه بايد توجه نمي‌كردند؛ مخصوصا در عهد سنجر، بازار ظلم و ستمگري رواجي تمام يافت. از طبقات محروم مخصوصا كشاورزان، به اسامي گوناگون ماليات و عوارض مي‌گرفتند. غير از بهره مالكانه به اسامي گوناگون از قبيل نعل‌بها، ماليات سرانه، خراج سفر يا نزوله و شراب‌بها و امثال اينها مردم را مي‌دوشيدند.
روحانيان سني زمان كه كوچكترين انحراف را رفض و كمترين تجلي فكر آزاد را كفر و بد ديني و الحاد و غيره و غيره مي‌خواندند، به اين تخطيهاي آشكار به آيين اسلام خرده نمي‌گرفتند.» «135»
پيشه‌وران اين دوران، چنانكه راوندي در راحة الصدور يادآور شده، مورد انواع ظلم قرار مي‌گرفتند و شحنگان و كلانتران و سرهنگان به اين طبقه حتي نسبت به بازرگانان و سوداگران تعدي و تجاوز مي‌كردند، و اين عدم رضايت عمومي نه تنها در مراجع تاريخي آن دوره بلكه در آثار ادبي آن دوران منعكس است. نظامي گنجوي، كه علي‌رغم امثال فرخي و عنصري به مسائل و مشكلات اجتماعي مردم توجه فراوان داشته، با صراحت تمام از مظالم عصر سنجري سخن مي‌گويد:
پيرزني را ستمي درگرفت‌دست زد و دامن سنجر گرفت
كاي ملك آزرم تو كم ديده‌ام‌وز تو همه‌روزه ستم ديده‌ام
شحنه مست آمده در كوي من‌زد لگدي چند فراروي من
بي‌گنه از خانه برونم كشيدموي‌كشان بر سر كويم كشيد ...
طبل‌زنان دخل ولايت برندپيرزنان را به جنايت برند ...
داوري و داد نمي‌بينمت‌وزستم آزاد نمي‌بينمت ...
مسكن شهري ز تو ويرانه شدخرمن دهقان ز تو بي‌دانه شد
دست بدار از سر بيچارگان‌تا نخوري ناوك غمخوارگان
داد در اين دور برانداختست‌در پر سيمرغ وطن ساختست جمال الدين عبد الرزاق اصفهاني نيز به مظالم عصر سلجوقي اشاره مي‌كند:
الحذر اي غافلان زين وحشت‌آباد، الحذارالفرار اي عاقلان زين ديو مردم، الفرار
... امن دروي مستحيل و عقل دروي نااميدكام در وي نادر و صحت در او ناپايدار
از پي قصد من و تو موش همدست پلنگ‌وز پي قتل من و تو چوب و آهن گشته يار
______________________________
(135). حسن صباح، پيشين، ص 12 به بعد.
ص: 269 از تو مي‌گويند هر روزي دريغا جور دي‌وز تو مي‌گويند هر سالي دريغا ظلم پار ...
گه ز مال طفل مي زن لوتهاي معتبرگه ز سيم بيوه مي‌خر جامه‌هاي نامدار ...

رابطه دستگاه خلافت با امرا و سلاطين ايراني و ترك‌
سلسله‌هاي محلي و ملي كه پس از پايان قدرت طاهريان روي كار آمدند، با حكومت خلفا در ايران موافق نبودند. پس از آنكه نيروي نظامي يعقوب به نيشابور نزديك شد، طاهر سفيري نزد يعقوب فرستاد و گفت اگر به فرمان امير المؤمنين آمده‌اي فرمان او عرضه كن و گرنه بازگرد. يعقوب در جواب او شمشير خود را از نيام بيرون كشيد و گفت: «فرمان من اين است». در همان ايامي كه طاهريان خليفه را به عزل يعقوب برمي‌انگيختند، يعقوب لشكر به بغداد كشيد كه خلافت را يكسره براندازد ولي شكست خورد. در اين حال، الموفق باللّه رسولي نزد يعقوب فرستاد تا مگر به اختلاف پايان دهد. يعقوب چون از پيام خليفه آگاهي يافت، در پاسخ او گفت: «به خليفه بگوي كه ميان من و تو جز اين شمشير نيست.» در تاريخ سيستان مي‌خوانيم كه «يعقوب بسيار گفتي كه دولت عباسيان بر غدر و مكر بنا كرده‌اند. نبيني كه به ابو سلمه، ابو مسلم و آل برامكه و فضل بن سهل، با چندان نيكويي كايشان را اندر آن دولت بود، چه كردند؟ كس مباد كه بر ايشان اعتماد كند.» سامانيان در دوره حكومت صد ساله خود با خلفاي عباسي مدارا مي‌كردند و در نتيجه جنگي كه بين سامانيان با صفاريان و ديالمه درگرفت، موقعيت خلفاي عباسي تحكيم گرديد. آل بويه در راه اضمحلال قدرت خلفاي عباسي سعي و تلاش بسيار كردند. احمد يكي از فرزندان بو شجاع پس از تسخير بغداد، مستكفي را از تخت خلافت به زير افكند و در سراي خود زنداني كرد تا بمرد.
پس از استقرار حكومت غزنويان و نفوذ تركان در شرق نزديك، قدرت خلفا بار ديگر احيا گرديد. غزنويان برخلاف صفاريان و آل بويه و سامانيان، به جاي پيروي از سياست ملي و نژادي، از يك سياست مذهبي پيروي كردند؛ به اين ترتيب كه سلاطين غزنوي و سلجوقي چون در ايران پايگاه ملي و اجتماعي نداشتند، با قبول مذهب اهل سنت، و بيعت با خلفاي عباسي و حمايت جدي از آنان، بنيان قدرت سياسي خود را استحكام بخشيدند. محمود با پيروزيهاي سياسي به كسب خلعت و فرمان از خليفه توفيق يافت و اجازه داد در روي سكه نام او و خليفه را نقش كنند. رفتار محمود و مسعود با خليفه بغداد دوستانه بود، اعمال وحشيانه محمود با اسماعيليان و قرمطيان بيشتر براي جلب محبت خليفه بود.
وضع خلفاي عباسي در آغاز روي كار آمدن سلجوقيان، سخت وخيم بود. «پيشرفتهاي سريع قواي فاطميان به جانب بغداد و تبليغات شديد آنان در ايران و شام، حتي در بغداد، وضع را روزبه‌روز بر اهل سنت دشوارتر مي‌كرد و مقدمات سقوط خلافت عباسي را فراهم مي‌نمود. و عاقبت هم اين امر به همدستي ابو الحارث البساسيري و طرفداران خليفه فاطمي به سال 448 امكان پذيرفت.» و اگر حمله طغرل بر بغداد و انهزام البساسيري و برانداختن طرفداران خليفه فاطمي در همين اوان صورت نمي‌گرفت، خلافت عباسي به كلي انقراض يافته و از ميان رفته بود ...
پس از آنكه طغرل به سركشي و طغيان ابراهيم ينال پايان داد دوباره لشكر به
ص: 270
بغداد كشيد و بساسيري را كشت و خليفه عباسي را با احترام تمام بر مسند خلافت نشانيد.
رفتار طغرل با خليفه، از آغاز قدرت بسيار مؤدبانه بود، موقعي كه خليفه القائم براي نخستين‌بار از طغرل براي رهايي از دست امراي آشوبگر استمداد جست، طغرل راه بغداد پيش گرفت ولي قبل از آنكه قدم به خاك بغداد بگذارد از خليفه اجازه ورود خواست و چون براي ديدار خليفه رفت در دهليز از اسب پياده شد و پياده به جانب خليفه، كه در پس پرده نشسته بود، رفت و چون پرده‌دار پرده برداشت طغرل زمين ادب ببوسيد و آنگاه بر جاي ايستاد تا خليفه چه فرمان دهد. خليفه فرمان داد تا كرسي براي او نهادند و او بر آن جلوس كرد. و باز هنگامي كه به فرمان خليفه خلعت سلطنت بر او پوشيدند و تاج خسروي بر سر او نهادند مي‌خواست يكبار ديگر زمين ادب ببوسد ليكن تاج مانع زمين‌بوس بود. پس، از خليفه خواست كه اجازه دست‌بوس دهد. طغرل دوباره دست خليفه را بوسيد و بر چشم نهاد.
نظير همين عمل را طغرل در دومين سفر خود به بغداد نسبت به خليفه انجام داد.
اين‌بار القائم كه به دست بساسيري از بغداد بيرون رانده شده بود، به همراهي طغرل با جلال و شكوه به بغداد بازگردانده شد. در اين كرت، چون طغرل به خدمت خليفه رسيد هفت بار زمين بوسيد و به خدمت ايستاد تا خليفه مخده‌اي از دست (مسند) خود برداشت و گفت بر اين بنشين ... با اين بزرگداشت و تعظيمي كه طغرل بيگ مؤسس امپراتوري بزرگ سلجوقي نسبت به خليفه كرد، آبروي از دست رفته آل عباس را بر جاي آورد و آب‌رفته را به جوي باز گردانيد.
بعد از او جانشين وي، الب‌ارسلان، نيز نظير اين سياست را با خليفه پيش گرفت. چنانكه چون الب‌ارسلان در ولايت كاشغر و «بلاساغون» سرگرم فتوحات خود بود، به وي خبر رسيد كه القائم در شمال الجزيره گرفتار جنگجويان عيسوي شده و در قلعه‌اي محبوس گرديده است. سلطان الب‌ارسلان با صد هزار سوار جرار ... امير المؤمنين را از قيد خلاصي داد و در خدمت ركاب او باعظمت و جلالت به حدود دار الخلافه رسانيد و اجازه مراجعت خواست، چون رخصت يافت در وقت وداع پياده شد ... و سم مركب خليفه را بوسيد. در عهد ملك- شاه هم اين قاعده مرسوم بود و سنجر نيز با آنكه بيشتر سرگرم امور مشرق ممالك سلجوقي بود همين‌كه از جنگ بين سلطان مسعود بن محمد، پادشاه سلجوقي عراق، و المسترشد باللّه و شكست خليفه آگاه شد، ضمن نامه‌اي برادرزاده خود را سرزنش كرد و به او دستور داد كه «...
تلافي اين كار واجب داند و عين فرض شمرد.»
اين حسن اعتقاد و اطاعت محض ديني و دستبوسي و پاي‌بوسي و زمين بوسي و بوسيدن سم مركب خليفه و پياده رفتن در ركاب او و كشيدن مهار مركوب وي و نظاير اين اعمال ...
باعث شد كه خلفا نيروي از دست رفته را بازگيرند ... با اين حال، رسمي كه از روزگار ديالمه بويي در بغداد گذاشته شده بود، يعني تعيين اقطاع براي خليفه، در اين دوره هم همچنان معمول بود و سلطان مقدار آن را تعيين مي‌كرد ... داشتن فرمان حكومت از خليفه براي سلاطين و امراء در اين دوره نيز همچنان معمول بود، زيرا ممالك اسلامي، بنا بر اعتقاد مسلمين، ملك واقعي جانشين پيغمبر محسوب مي‌شد و طبعا براي حكومت بر دسته‌اي از مسلمين و
ص: 271
تصاحب نواحي معين، داشتن حكم امير المؤمنين لازم مي‌نمود. امير المؤمنين چون حكومت كسي را به رسميت مي‌شناخت، بدو عهد و منشور مي‌فرستاد و لوايي كه به دست خود مي‌بست، بر دست معتمدي براي امير يا سلطان گسيل مي‌داشت ... اين احوال ايجاب مي‌كرد كه خليفه براي خود، دستگاه دولتي منظم از وزير و صاحبديوانان خاص داشته باشد و مخصوصا عده‌اي از مترسلين بليغ همواره در خدمت خليفه به سر مي‌بردند و عهود و مناشير او را كه به اقطار ممالك اسلامي فرستاده مي‌شد با انشاء بليغ و عبارات مزين فصيح انشاء مي‌كردند. علاوه بر اين، در عهد سلاطين سلجوقي، خلفا عده‌اي غلامان و سپاهيان نيز در اختيار داشتند و حال آنكه در عهد سلاطين ديالمه اين اختيار از آنان سلب شده بود.
... در دوره سلاجقه عراق و نيز در عهد تسلط خوارزمشاهيان، چند بار ميان خلفاي بغداد تيرگي روابط به نهايت رسيد و كار به جنگ و ستيز كشيد و سخت‌تر از همه اختلاف ميان سلطان محمود بن محمد و المسترشد باللّه بود كه كار آن به جنگ انجاميد. عاقبت محمود بر اثر فشار سلطان سنجر و براي ترضيه خاطر عموم ناگزير شد با او از در وفاق درآيد و به بغداد رود و از او عذر بخواهد، و همين اختلاف ميان طغرل بن محمد و سلطان مسعود بن محمد با المسترشد مدتي ادامه داشت. چنانكه مي‌دانيم، اين خليفه ستيزه‌جو عاقبت در همين مخاصمات از ميان رفت و به دست ملاحده به قتل رسيد.
ضعف دوباره خلافت عباسي در دوره سلاجقه في الواقع دنباله ضعف و فترت قدرت آنان است. در عهد آل بويه، با آنكه طغرل سعي وافي در تجديد قدرت القائم (422- 467 ه.) كرده بود، او نتوانست از دوره طولاني خلافت خود و از اقبال و توجه بيمانند طغرل و الب‌ارسلان به امر خلافت، براي تجديد قدرت از دست رفته خلافت عباسي، طرفي ببندد ... بعد از مرگ القائم، جانشين پيغمبر شش ماه در شكم مادر بود و بعد از ولادت او، وي را المقتدي بامر اللّه لقب دادند، و او هنگام مرگ (487) هنوز جوان و بي‌تجربه بود. پس از وي مستظهر (487 تا 512) و بعد از مرگ مستظهر، مسترشد خلافت يافت. تا اين هنگام (512) اگر سلاطين سلجوقي اراده مي‌كردند مي‌توانستند كار عباسيان را يكسره كنند، ليكن اعتقادي كه غالب سلاطين اوليه سلجوقي به خلفا داشتند و اختلافات سختي كه بعد از وفات ملكشاه بين آنان افتاده بود، باعث شد كه مسند خلافت از گزند حوادث در امان ماند و مسترشد هم كه به انديشه تجديد قدرت حكومت عباسي افتاده بود با سلاطين سلجوقي مانند محمود بن- محمد (511 تا 525) و غياث الدين مسعود بن محمد (527 تا 547) مواجه گرديد ... الراشد فرزند او گرفتار خشم مسعود گرديد و در حال فرار كشته شد. در دوران ضعف دولت سلجوقي، المقتفي چندي با استقلال خلافت كرد. پسر او المستنجد باللّه باز دو سال به استقلال حكومت راند. پس از آنكه وي در حمام به دست غلامان خود حبس شد تا بدرود حيات گفت، پسرش المستضيئ بامر اللّه به جاي پدر نشست. پس از وي الناصر لدين اللّه (575 تا 622) دوره طولاني خلافت خود را آغاز كرد، و اوست كه باتدبير و توطئه و تفتين ميان امرا و سلاطين توانست قدرت خلافت را فزوني بسيار بخشد و يكچند قزل ارسلان و سپس قتلغ اينانج و علاء الدين تكش را به جان طغرل سوم اندازد و او را به دست آنان از ميان ببرد. و هم اوست كه براي
ص: 272
برانداختن قدرت سلطان محمد، نخست كوچلك خان، پادشاه نايمان و سپس چنگيز را دعوت به حمله بر ماوراء النهر كرد و مسلمانان را در چنگ ترك و تاتار انداخت تا خود چند روزي بيشتر بر مسند خلافت تكيه زند. «136»
علت اساسي حمايت سلاطيني چون محمود، مسعود، طغرل، الب‌ارسلان و ديگران از خلفاي غاصب عباسي، اين بود كه اين شهرياران ترك و اجنبي بودند و در ميان مردم ايران حامي و پشتيباني نداشتند. رفتار آنان با مردم مقرون به عدل و انصاف نبود و در گرفتن ماليات و بيگاري و جز اينها بينهايت سختگيري مي‌كردند. در چنين شرايط و احوالي آنان نقطه اتكايي جز «بغداد» نداشتند و ناگزير بودند از دو سلاح يعني از شمشير و سلاح دين، يعني نيروي معنوي خليفه براي تثبيت قدرت و فرمانروايي جابرانه خود استفاده نمايند.
اكنون وضع مردم را پس از شكست سنجر از تركان غز مورد مطالعه قرار مي‌دهيم:

غارتگري تركان غز
تركان غز پس از پيروزي بر سنجر و تسلط بر خطه خراسان، به مظالم و بيرحميهاي گوناگون دست بردند.
انوري از زبان اهل خراسان به خاقان سمرقند، زين الدين قزل طمغاج، پسر خوانده سلطان سنجر، از غارتگري تركان غز شكايت مي‌كند:
به سمرقند اگر بگذري اي باد سحرنامه اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه‌اي مطلع آن، رنج تن و آفت جان‌نامه‌اي مقطع آن، درددل و سوز جگر
نامه‌اي بر رقمش، آه عزيزان پيدانامه‌اي در شكنش، خون شهيدان مضمر
تا كنون حال خراسان و رعايا بودست‌بر خداوند جهان خاقان، پوشيده مگر؟
اين دل افكار جگر سوختگان مي‌گويند:كاي دل و دولت و دين را به تو شادي و ظفر
خبرت هست كه از هرچه در او چيزي بوددر همه ايران امروز نماندست اثر؟
خبرت هست كزين زيروزبر شوم غزان‌نيست يك پي ز خراسان كه نشد زيروزبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالاربر كريمان جهان گشته لئيمان مهتر
شاد الا به در مرگ نبيني مردم‌بكر جز در شكم مام نيابي دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان راپايگاهي شده، نه سقفش پيدا و نه در
بر مسلمانان زان نوع كنند استخفاف‌كه مسلمان نكند صد يك آن با كافر
رحم كن رحم بر آن قوم كه نبود شب و روزدر مصيبتشان جز نوحه‌گري كار دگر
رحم كن رحم بر آنها كه نيابند نمداز پس آنكه ز اطلسشان بودي بستر
همه پوشند كفن گر تو بپوشي خفتان‌همه خواهند امان چون تو نخواهي مغفر
بهره‌اي بايد از عدل تو نيز ايران راگرچه ويران‌شده بيرون ز جهانش مشمر بعد از سنجر، قريب 40 سال چند تن از سلجوقيان در گوشه و كنار سلطنت كردند و سرانجام طغرل سوم در جنگ با خوارزمشاهيان كشته، و بساط حكومت سلجوقيان برچيده شد.

سلسله‌هاي سلجوقي‌
غير از سلاجقه ايران كه منطقه نفوذ و حوزه قدرت وسيع آنان را ذكر كرديم، شعب ديگري از اين سلسله در كرمان، عراق و كردستان
______________________________
(136). تاريخ ادبيات در ايران، پيشين، ج 2، ص 202 به بعد (به اختصار).
ص: 273
و سوريه و آسياي صغير به خلافت و فرمانروايي ادامه دادند. سلاجقه كرمان از 433 تا 583 حكومت كردند و به دست تركان غز از ميان رفتند. سلجوقيان عراق و كردستان از 511 تا 590 حكمروايي كردند و بالاخره مغلوب خوارزمشاهيان شدند، و سلاجقه سوريه و سلجوقيان آسياي صغير، كه از 470 تا 700 در آسياي صغير حكومت كرده و قدرت و اعتباري داشتند، سرانجام جاي خود را به تركان عثماني دادند.

وضع كلي مملكت‌
در تاريخ ايران بعد از اسلام، دولت سلجوقيان وسيعترين دولتي است كه روي كار آمده و با قدرت و توانايي حكومت كرده است.
درخشانترين ايام فرمانروايي اين سلسله، دوره‌اي است كه طغرل اول، الب‌ارسلان، ملكشاه، بركيارق و محمد و سنجر از كاشمر تا انطاكيه را تحت امر خود داشتند. پايتخت سلجوقيان چندي در اصفهان بود و سپس به مرو انتقال يافت. سلجوقيان در دوران قدرت، حكومت سياسي و مذهبي را با هم در دست داشتند. شعار سلطان سايه خداست از اين دوره روي بعضي از ابنيه و آثار ديده مي‌شود. با اينكه سلاجقه قومي كوچ‌نشين بودند، پس از حمله به ممالك متمدن آسيايي بزودي تحت تأثير فرهنگ و تمدن ملل تابع قرار گرفتند. الب‌ارسلان و ملكشاه به كلي بيسواد بودند و جانشين آنان، سلطان سنجر نيز فرق زيادي با آنان نداشت. با اين حال سلاطين اين سلسله بزودي با اصول تمدن و فرهنگ ملل اسلامي آشنا شدند و براي حسن جريان كارها، خود تنها به امور نظامي و لشكري پرداختند و اداره امور سياسي و اداري مملكت را به وزرا و كارشناسان ايراني واگذار كردند.
به شرحي كه خواهيم ديد، نظام الملك به كمك دبيران و همكاران خويش ظاهرا مي‌كوشيد تا سازمان اداري عهد سامانيان را تجديد كند و در راه ترقي وضع اجتماعي و اقتصادي كشور قدمهايي بردارد ولي تلاش او در راه بهبود وضع طبقه وسيع كشاورزان مفيد نيفتاد و فشار فئودالها، روحانيون، و حكام كه صاحب زمين و قدرت سياسي و نظامي بودند به طبقه كشاورزان همچنان باقي بود و آنها چندان اعتنايي به دستورهاي كاغذي نظام الملك نمي‌كردند؛ او دستور داده بود كه مالكين مانع شكايت دهقانان نشوند و پس از دريافت بهره مالكانه به آنان هيچگونه تعدي و تجاوزي نكنند، ولي عملا مالكين كليه حقوق انساني را از كشاورزان سلب كرده بودند. با اينكه ظاهرا اصول سرواژ وجود نداشت ولي هيچ كشاورزي عملا نمي‌توانست زمين مزروعي خود را ترك گويد. تلاش نظام الملك در راه تحديد قدرت فئودالها و بسط نفوذ حكومت مركزي، چندان عميق و صميمانه نبود و به همين علت به نتيجه نرسيد؛ بخصوص كه خود نظام الملك و فرزندان و بستگانش جملگي از فئودالهاي بزرگ بودند و از لحاظ منافع طبقاتي زياد علاقه‌اي به نجات كشاورزان و ايجاد تمركز نداشتند. تلاش حكومت سلجوقي در راه ايجاد مدارس و تربيت عده‌اي دبير و مدير صرفا براي اداره ممالك وسيع سلجوقي و تنظيم امور مالي و اقتصادي كشور بود. هريك از افراد خاندان سلطنتي و غلامان و نوچه‌هاي درباري نيز حكومت و فرمانروايي منطقه‌اي را در دست داشتند و با اختيار تمام بر مال و جان مردم حكومت مي‌كردند.
ص: 274

سازش سلاطين سلجوقي با مأمورين عاليمقام ايراني‌
به نظر محققان شوروي:
مأموران عاليمقام و روحانيان بلند پايه ايراني به سرعت با سلطنت سلجوقيان ساختند، گذشته از آن چون اعيان نظامي غز، پس از دريافت اراضي به رسم اقطاع، تمايلات گريز از مركز نشان دادند، سلاطين سلجوقي به مأموران عاليرتبه ايراني كه با دستگاه حكومت مركزي پيوستگي و به وجود حكومت مقتدر سلطاني علاقه داشتند، تكيه كردند.
در ميان مأموران عاليمقام، نظام الملك، الهام بخشنده سياست خارجي الب‌ارسلان و ملكشاه و در عين حال سازمان‌دهنده دستگاه اداري و كشوري و مالي دولت بود. براي قضاوت جوانب سياست او كتاب سياستنامه كه تأليف آن به وي نسبت داده مي‌شود، واجد اهميت خاص مي‌باشد. نظام الملك در اين كتاب، از سنن دولت متمركز ايراني، كه به زعم او در گذشته نزديك، دولت غزنويان و سامانيان و آل بويه، و در عهد قديم، ساسانيان نمونه كامل آن بوده، با حرارت تمام دفاع مي‌كند. وي سياست داخلي دولتهاي يادشده را به مثابه كمال مقصود مجسم مي‌سازد و سخت بر پاشيدگي و پراكندگي و سرخودي فئودالي مي‌تازد.
ولي سياست مركزيت‌طلبي نظام الملك، مخالف جريان طبيعي تكامل فئودالي بود و بدين‌سبب با ناكامي مواجه شد.
سراسر دوران سلطنت الب‌ارسلان و ملكشاه كه در واقع نظام الملك امور دولت را اداره مي‌كرد آكنده از مبارزات حاد عليه تمايلات تجزيه‌طلبي اعضاي خانواده سلطنتي و عده‌اي از ناميترين سرداران جنگي و پيشوايان برخي از قبايل غز بوده. اين نمايندگان كلان اعيان نظامي غز مي‌كوشيدند تا اقطاعات خويش را به امارات مستقل مبدل سازند. بر اثر فشار اين محافل بود كه نظام الملك سرانجام اندكي پيش از مرگ خويش از شغل وزارت بركنار شد. «137»

علل انقراض سلجوقيان‌
«سلجوقيان قادر نبودند براي مدت مديدي كشورها و نواحيي را كه روابط اقتصادي ميان آنان سست بود و از نژادهاي مختلف تشكيل شده بود متحد سازند، و نمي‌توانستند جريان طبيعي پراكندگي و پاشيدگي فئودالي را متوقف كنند؛ حتي در عهد طغرل بيگ قلمرو مستقل سلجوقيان كرمان ... و يك سلطنت سلجوقي ويژه ديگر كه سلجوقيان روم ناميده مي‌شد، تأسيس يافت ... مرگ ملكشاه (485 ه.) جنگ خانگي شديدي را به خاطر حكومت ميان اعضاي خاندان سلطنتي برانگيخت.
جنگ خانگي بيش از بيست سال طول كشيد. پس از مرگ دو مدعي اصلي تاج و تخت، يعني محمود و بركيارق، پسران ملكشاه (سنجر و محمد) دو فرزند ديگر وي كه زنده مانده بودند با يكديگر كنار آمده كشور را ميان خود تقسيم كردند؛ حكومت نواحي شرقي ...
______________________________
(137). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 298- 297.
ص: 275
نصيب سنجر و عراق عرب و غرب ايران سهم محمد گشت.
در قلمرو هردو سلطان سلجوقي، تمايلات گريز از مركز، ميدان خودنمايي مناسبي يافت ...
حكومت عاليه سنجر مورد قبول بود، بدين‌سبب، سلطان سنجر مي‌توانست غالبا در امور داخلي ماوراء النهر مداخله كند. يكي از عواقب اين مداخلات، تصادم بدفرجام دولت سنجري بود با قوم چادرنشين تازه‌اي به نام قره‌ختايي كه در مرزهاي آسياي ميانه ظاهر شده بودند. اين چادر- نشينان كه اصلا مغول بودند از شمال چين رانده شده و در 522 ه. در نواحي شرقي تركستان دولت بزرگي تشكيل داده بودند. سنجر به خواهش خان سمرقند كه از قره‌خانيان بود، لشكر عظيمي به ياري او فرستاد. در نبرد سختي كه درگرفت، سنجر شكست خورد و سي هزار تلفات داد و ماوراء النهر از دست سلجوقيان بدر شد و حيثيت و اعتبار سنجر به باد رفت و اميران تابع او يكي بعد از ديگري، استقلال خود را اعلام كردند.
چنانكه گفتيم سياست مركزيت‌طلبي سلاطين و همكاري آنها با مأمورين عاليمقام ايراني، رشته علايق ديرين را در بين سلاله سلجوقي قطع كرد. دستگاه اداري بلخ سعي داشت رسوم مالياتي نواحي اسكان يافته را در ميان غزان به كار بندد، و اين كار موجب مقاومت مسلحانه غزان شده بود. غزان بلخ را مجبور كرده بودند سالي بيست و چهار هزار گوسفند به مطبخ سلطان تحويل دهند. ستمگري و رشوه‌خواري مأمورين منجر به قيام عمومي قبايل غز شد و در آن جريان سنجر اسير گرديد. غزان چنانكه گفتيم به طرز وحشتناكي خراسان را غارت كردند.
آتسز خوارزمشاه اعلام استقلال كرد. سنجر پس از رهايي از اسارت مرد، و جنگهاي دامنه‌دار فئودالي آغاز شد و دامنه آن سي سال به طول انجاميد و سرانجام پيروزي نصيب تكش خوارزمشاه گرديد.»